درست است که حتی فردای روز جراحی دندانم هم نشد که خانه بمانی کنارم، درست است که من مانند دختربچه ی ۵ ساله ای تلفن ات را گرفتم و پشت تلفن گوله گوله اشک ریختم و گفتم من درد دارم نمیتوانم بچه را نگه دارم و تو وسطا دوساعتی آمدی خانه و ظرف های تلمبار شده را شستی و با همان لباس های بیرون ات هی توضیح دادی که نمیتوانی بیشتر بمانی آخر یک معامله ی بزرگ داشتی و نمیشد که بمانی بچه را نگه داری و من دقیقا تمام این چندروز را با جان کندن پسرکم را نگه داشتم و با نیرویی ماورایی وسط دردهایم توانستم همچنان مادری کنم، اما تمام این چندروز همان اخرشب ها هم که بعد از روزهای خیلی شلوغ ات خسته آمدی و من میدانستم چقدر به لحاظ ذهنی فکرت درگیر کارهای مختلف است و یکسره تلفن ات زنگ میخورَد و تو یکسره مشغول آدم ها و داستان هایشان هستی، اما وسط تمام این مشغولیت ها همان دستمال نارنجی آشپزخانه را که یهویی برمیداری و با گرمای شومینه داغ میکنی برایم تا بگذارم روی صورتم بلکه اینگونه کمی از دردم کم شود دوست دارم از لا به لای دردی که تمام صورتم را درگیر میکند دهانم را باز کنم، چشمانم را که از درد میبندم باز کنم و بگویم من تو را به اندازه ی تمام دستمال های نارنجی دنیا، به اندازه ی تمام برگ های نارنجی دنیا، به اندازه ی تمام نارنگی های نارنجی دنیا، به اندازه ی تمام پاییزهای نارنجی دنیا و به اندازه ی تمامِ تمامِ تمامِ نارنجی های دنیا دوست دارم.
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم