دارم از درد جراحی دندانم میمیرم و هربار که دردم به اوج خودش میرسد از شدت دردی که در تمام وجودم میپیچد روی تخت میخزم و آنقدر گریه میکنم، ناله سر میدهم و پاهایم را به هم میکوبم که تا خود به خود کمی آرام تر میشوم، چرا که به دلیل فرم دندان دکتر نتوانست بخیه بزند و گفت برو با دردش بساز، از طرفی آمپولی نوشته بود که گفتم بچه ی کوچک دارم و وقت نمیکنم بروم بزنم چیز جایگزینی بده که گفت گرچه ژلوفن و استامینوفن جواب نمیدهد ولی همان ها را بخور و حالا من از عصر هزاران بار از درد مرده ام...دفعه آخر در تاریکی اتاق پیدایم کرد که داشتم از درد ناله میکردم با سری فرو رفته در تخت تا پسرم با صدایم بیدار نشود، خواست بیایم موزی که برایم له کرده بود را بخورم و خوردن در میان اینهمه درد برایم سخت ترین و نخواستنی ترین کار ممکن است. گفتم فقط بغلم کن...
برگ ریزونای پاییز
کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع میکنه
برگ های زرد و خسته