به سایه ام در تاریکی اتاق نگاه میکردم که افتاده بود روی زمین، سایه زنی بود با موهای دم اسبی که نشسته بود و فرزندش را در آغوش گرفته بود و تکان میداد تا بخوابد...سایه ام یک مادر بود...مادری که سی سالگی را رد کرده بود...به سایه ی آن زن نگاه میکردم و فکر میکردم آن دختر دیروز با روپوش سورمه ای مدرسه کجاست؟ آن دختر دیروز ۱۸ ساله کجا رفت؟ ۲۰ و ۲۵ و ۲۸ و ۳۰ کجا رفتند؟... اصلا کِی سی سالگی گذشت؟ کِی موهای پسرانه ام بلند شد؟ کِی مادر شدم؟...باورم نمیشود، به سایه ی مادرانه ام نگاه میکنم و هزار بار با خودم میگویم من واقعا یک مادر شدم؟... انگار کسی مداد سفید به دستم داد، در خیالم دور سر سایه ام موهای فر سفید میکشم، میروم به پیری...شعر قیصر امین پور می آید روی لب هایم:
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو