بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

یک مسواک قدیمی دارم که از خیلی وقت پیش در خانه مامان و بابا مانده است، در خانه شان هنوز بقایای من گه گاهی پیدا میشود!...مثلا بشقاب دوست داشتنی ام که حالا میبینم سر سفره نوه ها برای اینکه داخل اش غذا بخورند مشتاقند. امشب که باکس کنار روشویی را باز کردم تا مسواک فسیل شده ام را بردارم و باهاش مسواک بزنم ناخودآگاه نگاهم روی لیوانی که مسواک ها داخل اش بود ماند‌، این لیوان را در یکی از سفرهای دانشجویی مقطع ارشد بهمان دادند. روی لیوان تاریخ زده بود... به تاریخ که نگاه کردم باورم نشد من این لیوان را ۷ سال پیش گرفته ام...اصلا کِی این ۷ سال گذشت که من نفهمیدم؟ به قول داریوش کاردان که میگفت اصلا نفهمیدم کِی ۶۳ سالَم تمام شد، شاید سه ماه اش سخت بوده، دوسال اش سخت گذشته اما جمع اش یهو تمام میشود...