در طول حیات مجردی ام سالهای سریال و فیلم نگاه نکردنم خیلی خیلی بیشتر از نگاه کردنم بوده است، درواقع شاید فقط در یک مقطع یکی دوساله علاقه به دیدن فیلم داشتم و بعد از آن از هرچه فیلم بود فراری بودم جز گهگاهی همین سریال های آبکی تلویزیون خودمان. اما خب اینروزها همانند خیلی از خانه های دیگر اشتراک خریده ایم و مینشینیم شب ها سریال های نمایش خانگی نگاه میکنیم و آخراش هم همسرم چرت میزند و من هم در تکاپوی خواباندن پسرکم میشوم و دست آخر خاموشی در خانه برقرار میگردد. ملکه گدایان، هم گناه، زخم کاری، میخواهم زنده بمانم و خلاصه سریال ها را یکی پس دیگری فتح میکنیم!... اینروزها هم سریالِ از نظر من بیمزه ی ممنوعه را داریم نگاه میکنیم. هر قسمت از این سریال را که نگاه میکنم به شخصیت آذر خیلی فکر میکنم. او در فیلم دختری ست که هوای دوستانش را دارد و یکجورای محرم اسرار همه است. میدانید همیشه در همه گروه های دوستانه حتی خویشاوندی یک نفر انگار نقش مامان گروه را دارد، او حواسش به همه هست، دلش برای همه میسوزد، به همه کمک میکند، غمخوار و سنگ صبور همه ست، همه حرف های دلشان را پیش او میبرند حتی داد و بیدادهایشان را، این آدم ها همیشه برای همه هستند اما در واقع از همه تنها ترند، دور و بری هایشان انقدر آنها را قوی و محکم میبینند که هیچوقت کسی فکر نمیکند این آدم ها هم گاهی نیاز به کمک دارند، نیاز به محبت دارند حتی... درواقع این آذرها را کسی نمیبیند و همه فقط عادت دارند که چشم باز کنند و همیشه آذری باشد کنارشان بی آنکه کسی به آذرها فکر کند. درواقع آذرها آنهایی هستند که دخترها و پسرهای رفیقشان را به هم پیوند میدهند ولی کسی خود آنها را برای پیوند نمیبیند و درواقع آنها خواهر همه هستند! یعنی یکجورایی از بس دلسوزند همه او را همچون خواهرشان نگاه میکنند و کسی هیچوقت برای دنبال معشوق گشتن یاد آذرها نمیفتد، آذرها همان هایی هستند که مثل نوشته های روی دیوار برای عابری که هرروز از کنار آن دیوار عبور میکند و هرروز آن نوشته را میبیند و دیگر حفظ شده است عادی میشوند، یعنی هیچوقت هیچکس فکر نمیکند فردا که از خواب بیدار میشود آن دیوار خراب شده باشد، همه عادت کرده اند هرروز از کنار دیوار رد شوند، هرروز آذرها را ببینند و درواقع آذر ها از بس برای همه همیشه بوده اند اصلا کسی به نبود آنها فکر نمیکند. آذرها همیشه از همه تنهاترند و فقط زمانی کسی در لا به لای روزمره و دغدغه و مشکلاتش یاد آذرِ زندگی اش میفتد که او دیگر به هردلیلی نباشد...