یک موضوع انشایی بود که زمان مدرسه ی ما خیلی باب بود، نوشتن از زبان یک شی. انشای من خوب نبود، تقریبا بیشتر انشاهایم را میدادم پدرم بنویسد. اما علاقه شدیدی به درس انشا داشتم. نمره هایم را از درس انشا یادم نیست، نمره ای خوب بودم اما هرچه بود نوشتنم از نظر خودم خوب نبود چون اصولا انشاهای بقیه را که گوش میدادم در دلم میگفتم چقدر قشنگ نوشته اند. پرناز یکی از دخترهای کلاسمان بود که آنروز نوبت خواندن انشایش بود، دختر واقعی معلممان هم بود . او از زبان تخته سیاه کلاس نوشته بود. یادم نیست چه نوشته بود ولی انشایش خیلی به دلم نشست، مدام در دلم میگفتم کاش منم میتوانستم مثل او انقدر قشنگ از زبان یک شی بنویسم. الان که در تاریکی آشپزخانه به لوبیا قرمز هایی که دو شب است خیس کرده ام تا با آنها قورمه سبزی درست کنم اما نمیدانم چرا دست و دلم به قورمه سبزی درست کردن نمیرود و به جایش هی آب لوبیا ها را عوض میکنم نگاه میکردم، یاد موضوع انشای کلاس دومم افتادم. با خودم فکر میکردم اگر این لوبیا قرمزها زبان داشتند میگفتند قورمه سبزی مال وقت هایی ست که حال دل خوب باشد، بس است انقدر ما را خیساندی، دَرِمان بیاور بگذار فریزر هروقت روز قورمه سبزی رسید بگذار قل بزنیم میان قورمه سبزی ای که بویش کل خانه را پر میکند. روزهای قورمه سبزی باید روزهای سبزی باشد نه آبی مایل به سبز!