دلم برای آن روزها تنگ شده است...گمانم آن روز شهریور بود...دوتا ماشین شده بودیم و زده بودیم به دل جاده چالوس و تا خود مقصد زده بودیم و رقصیده بودیم...همه ی ما بچه ها آنوقت ها مجرد بودیم و هیچ کداممان هنوز درگیر زندگی نشده بود و اصلا نمیدانست زندگی چیست، نمیدانست دنیای آدم بزرگ ها چیست...دو روزه رفتیم و برگشتیم اما به اندازه ی یک قرن بهمان خوش گذشت...در جنگل فریاد زدن هایمان، بالش به هم پرتاپ کردن هایمان، دنبه کباب کردن هایمان، روی تراسِ رو به جنگل صبح ها نان بربری و مربای تمشک خوردن هایمان...راستی گفتم مربای تمشک...چقدر سال گذشته است...از آن روزها که خوش بودیم و هنگام بازگشت تا خود خانه میخواندیم رسیدیم و رسیدیم کاش که نمیرسیدیم توو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم و واقعا غم عالم در دل هایمان بود که داشتیم برمیگشتیم...آنروزها همه مان بودیم...هنوز کسی نمرده بود...آخ که گفتم مربای تمشک و یادم افتاد اویی که با دستانش آن را پخته بود حالا دیگر چشمانش را برای همیشه بسته است... گفتم مربای تمشک و به اندازه ی یک قرن دلم گرفت...چه آمد بر سر دنیا که دیگر خوشی ها رفت؟ حال خوب رفت؟ دیگر خنده های از ته دل رفت؟ ...آخر چه آمد در این سالها بر سر این دنیای بی وفا؟...یک نفر لطفا این صدا را در سرم خاموش کند که دارد بلند بلند میخواند: خسته از کابوس رفتن/ دور از اون روزای روشن/ بی تفاوت زیر این سقف کبودیم/ پس بدین فرصت خنده هامو/ پس بدین شادی توو صدامو/ پس بدین قلب عشق آشنامو/ لااقل پس بدین گریه هامو...