کتاب سه شنبه ها با موری روی پاهایم هست و همان طور که روی کاناپه دراز کشیده ام تا از فرصت خوابیدن طفلم استفاده کنم و کتاب بخوانم، اما به جایش دارم به خودم فکر میکنم که گاهی چگونه آدمی اینچنین بر روی لبه ی مرز خوب بودن و بد شدن قرار میگیرد. بابا دور برگردان را که داشت برمیگشت من پرایدی که جلوی درب پارکینگمان پارک کرده بود را میدیدم، در همین فاصله ی اندکِ دور برگردان تا جلوی در خانه مان هی به بابا میگفتم بابا بوق بزن برودا، یعنی چه هی جلوی در پارکینگ پارک میکنند مردم؟ بابا بوق بزنا... بابا هم میگفت من که توو نمیخواهم بروم چه کاری ست حالا به او بگوییم برود؟... وقتی رسیدیم دم در خانه، کنار پراید دوتا پسر بودند که با بوق بابا دستشان را به نشانه عذرخواهی آوردند بالا و یکی شان نشست پشت فرمان تا سریع ماشین را جا به جا کند. بابا گفت: من دوبل هم میتوانستم نگه دارما ... یک لحظه به خودم گفتم چه میکنی؟ بابا که نمیخواهد بیاید توو حالا بر فرض او جلوی در پارکینگ هم پارک کرده باشد اینجا هم خانه ی ما باشد، خب که چه؟ یعنی انقدر این مسئله مهم است؟ یعنی انقدر دل من گنده نیست که بگذارم آنها بایستند؟ به همه اینها در لحظه فکر میکردم که یکدفعه گفتم خب بابا بگو نیایند بیرون، بابا سریع با دست اشاره کرد ماشین را تکان ندهد، من از ماشین پیاده شدم با بابا خداحافظی کردم و به خانه مان آمدم و بابا هم رفت بی آنکه آب از آب تکانی بخورد و از جلوی در خانه مان چیزی کم بشود! تنها فرق اش در این بود که آنها توانستند خریدشان را بکنند و کارشان را ادامه بدهند. در ذهنم به یکساعت عقب ترش برمیگردم...بابا داشت من و پسرم را به خانه میرساند، قرار بود سر راه برویم قصابی ای که بابا همیشه میرود تا من برای خانه مان گوشت بخرم، همه چیز مثل همیشه بود، بابا قربان صدقه ی پسرم میرفت و من باد کولر ماشین را تنظیم میکردم، رسیدیم پشت چراغ قرمز... معتادی گدایی میکرد... بابا یک پونصدی به او داد... او گفت ایشالا غم نبینی... چراغ سبز شد...ما به سمت قصابی میرفتیم که یک لحظه سر چهارراه تاکسی سبزی بدون هیچ مکث و ایستی برای خودش میامد و ما هم برای خودمان میرفتیم و احتمالا بابا به عنوان کسی که پشت فرمان بود انتظار داشت تاکسی بایستد چون حق با تاکسی نبود اما تاکسی نایستاد و برایش مهم نبود حق با اوست یا نه و همین طور گاز میداد و انتظار داشت بقیه بایستند، بابا ترمز زد اما ترمز نگرفت آنقدر که ما با سرعت به هم نزدیک شدیم و من بچه بغل در صندلی جلوی ماشین بدون کمربند فقط هی میگفتم بابا بابا بابا...که بابا کاری کند...بابا رانندگی اش حرف ندارد، هردو ماشین دیگر قابل کنترل نبودند چون ترمز ماشین بابا نگرفته بود و تاکسی هم اصلا ترمز نمیزد! و ما یک ثانیه فاصله داشتیم با یک برخورد وحشتناک با تاکسی سبز اما در همان یک ثانیه بابا فرمان را به سمت دیگری هدایت کرد و تنها اقبال و شانس ما در این بود که سمت راستمان ماشینی نبود وگرنه قطعا یک یا چند تصادف وحشتناک رخ میداد. تاکسی طلبکار بود و داشت زیر لب فحش میداد احتمالا، بابا هم از پشت شیشه چپ چپ به او نگاه میکرد و میگفت نگاهم میکنه! من روی شانه بابا زده بودم که ولش کن بابا برویم ... و ما رفته بودیم و من بلند بلند گفته بودم همان صدقه نجاتمان داد!... حالا سه شنبه ها با موری روی پاهایم هست و من به جای خواندنش دارم به خودم فکر میکنم که اگر در همان ثانیه ها همه چیز برای همیشه تمام شده بود چه؟ اگر من در همان نقطه تمام میشدم و قلبم برای همیشه می ایستاد چه؟ مرگ همینقدر نزدیک همینقدر حتمی. و حالا من یکساعت بعدش درست در نقطه ای ایستادم که باز در کسری از ثانیه میتوانستم هم آدم خوبی باشم هم بد ...با خودم فکر میکنم مرگی که همینقدر نزدیک است، پس چگونه میشود که آدمی در هر لحظه آن را فراموش میکند؟ فراموش میکند که گاهی و یا بیشتر از گاهی بد و بدتر میشود، فراموش میکند که یک روز در نهایت غافلگیری عمر او به سر میرسد و دست روی سینه او گذاشته میشود و گفته میشود تمام، بیا ...و تو میمانی و تمام آنچه که با خلق کرده ای، تمام ثانیه هایی که بین خوبی و بدی قرار گرفتی ...