بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

نه تنها ساعت سه بعدازظهر بلکه ساعت ده و نیم شب هم باز برق های ما رفت و تا دوازده و نیم شب نیامد. بعد من همان گونه که روی تخت نشسته بودم و در تکاپوی خواباندن پسرکم بودم و چشمم به پنجره ی باز که بلکه نسیمی بوزد اما هوا در ساکن ترین حالت ممکن اش بود، دیگر طاقت نیاورده و همان گونه که خدا لعنتتان کند میگفتم یکدفعه زدم زیر گریه، و حتی آرام کردن های همسرم هم جواب نمیداد و من آنقدر گریه کردم از گرما، از اینکه چرا هیچکس به فکر مردم نیست، از اینکه چرا هیچ کداممان کاری نمیکنیم صدایمان برای هیچی در نمی آید ، از اینکه پرو پرو در اخبار به جای عذرخواهی میگویند مردم درست مصرف کنند تا از شرایط اضطرار بگذریم و بعد بی هیچ توضیح بیشتری خبر بعدی روی آنتن میرود و حتی مردم آنقدر آدم نیستن که ۵ دقیقه کسی بهشان توضیح بدهد تازه طلبکار هم هستند، که سر درد گرفتم و مجبور شدم استامینوفن بخورم و امروز این سومین سردرد شدید من بود.