گفته بود شما صفحه ی اول دفترتان چه آرزویی مینویسید؟... داشتم به دفتری فکر میکردم که هیچوقت نداشتم، من هیچوقت دستم به نوشتن در دفتر خاطرات نرفت نمیدانم شاید چون دلم نمیخواست روزی دفترم را کسی گذری بخواند...در فکرهای خودم بودم که دختری نوشته بود آرزویم این است پدرم دیگر لب به مشروب نزند و اهل شود... آرزویش حس غریبی داشت، اشک در چشمانم جمع شد از آرزوی دختری که نمیشناختم اش...چقدر دوست داشتم پدرش را پیدا میکردم میزدم به سینه اش و میگفتم آهای مرد یک بابا برای دخترش یعنی حس نکردن بی کسی...چه کردی قهرمانِ دخترت که بابای خوب داشتن آرزویش باشد؟... آرزوی دخترش را نشانش میدادم و میگفتم بابای این دختره، واقعا بابا باش!