سالها قبل با دختری همسفر شدم برای چندروز که چاق بود اما شاد... یعنی خیلی چاق بود اما شاد هم بود. او میخندید او مانند بقیه چاق ها از چاقی اش خجالت نمیکشید و راحت جلوی بقیه روی ترازو میرفت و همه ۱۲۰ کیلو وزن او را میدیدند. همه به خودشان اجازه میدادند درباره نحوه لاغر کردن اش به او نظر بدهند و او خیلی پذیرا انگار که عاشق چاقی اش باشد میگفت من فلان بیماری را دارم و به خاطر آن بیماری ام نمیتوانم نخورم. حتی یادم هست او غیر مستقیم و مستقیم به یکی از همسفرانمان میگفت برای برادرش به دور و اطرافش بیشتر نظر بیندازد! و دروغ چرا من در دلم میگفتم چه اعتماد به نفس خوبی دارد!...او پاهایش از چاقی در راه رفتن هایمان میسوخت و حتی مرا به شوخی مسخره میکرد که در سفر رژیم گرفته بودم و کالری شماری میکردم؛ او میگفت تمام راه ها را رفته و الکی سفر را به خودم زهر نکنم و بخورم چرا که اگر برگردم میبینم نه تنها لاغر نکرده ام که بلکه چاق هم شده ام!. او انگار هیچ علاقه ای به لاغری نداشت و برای همان بقیه را هم تشویق نمیکرد...حالا سالها گذشته است؛ ما در سال ۱۴۰۰ هستیم و من از آن سفر جز یک مشت خاطرات، آدم ها و شماره هایشان از یادم رفته بود!... او آمد پیام داد حال و احوال کرد و من به شماره ناشناسِ افتاده روی گوشی ام گفتم شما؟ و او گفت من همان همسفرم!... بعد از کلی حال و احوال او لاغر شده بود، خیلی زیاد. حالا او یک دختر ۶۰ کیلویی بود که با من حرف میزد، فارغ از اینکه چگونه لاغر شده بود او از سختی های سال های چاقی اش میگفت، از اینکه چقدر اذیت شد، چقدر متلک شنید، چقدر اعصابش داغون شده بود و دیگر هیچ کجا نمیرفت. و من تازه فهمیدم آن دخترِ همسفر در آن سالها پشت نقاب شاد بودن اش چه رنج ها که نمیکشید اما خود را قوی نشان میداد، با اعتماد به نفس نشان میداد اما به قول چاوشی بخیه رو بخیه میزنم به تیکه پاره ی دلم...و فکر کردم چقدر سالها با حرف های مردم زخم خورد دل اش شکست انقدر که بیزار شد از زندگی و به لاغری حالایش میگوید زندگی دوباره! و چقدر ما آدم ها مزخرفیم و چقدر خوب بلدیم سالها زندگی را از کسی بگیریم و بعد شب ها راحت سر بر روی بالش بگذاریم.