صدایی که هم اکنون دارم میشنوم صدای نکره ی پسربچه ی همسایه است و لوکیشن خودم هم دراز به دراز وسط سالن پذیرایی کنار پسرک دلبندم که طاق باز خواباندمش تا کله ی مبارک اش را گرد کنم و وقتی سرباز شد و کچل پس کله اش نافرم نباشد و یک چشمم دارد از بیخوابی میرود و چشم دگرم به پسرم که یک وقت آب دهانی چیزی در گلویش نپرد. و پسر بچه ی همسایه مان هم دارد با تمام توان زر میزند و پاهایش را میکوبد روی زمین و من از همین جا دلم میخواهد بروم او را یک بشگون محکم بگیرم چرا که با هر بار جیغ او، طفل تازه خوابانده ام هی از خواب میپرد و فقط یک مادرِ بی خواب و بی وقت میفهمد خواب رفتن طفل اش چه موهبتی ست. البته الان در حالتی هستم که بیشتر از اینکه بخواهم این پسر بچه ی لجباز را بشگون بگیرم دلم میخواهد مادرش را هم مستفیض میکنم با بشگونم چرا که بچه اش را وسط ظهر ساکت نمیکند و البته دلم میخواهد باقی همسایه ها را هم بشگون بگیرم که یکی سر بیرون نمی آورد بگوید هیس!