اینروزا اصلا از من سابق خبری نیست، هرروزی که میگذره دارم روزها و لحظاتی رو تجربه میکنم که گاهی توو همون لحظه هزاران بار میمیرم و زنده میشم و گاهی دوباره به زندگی برمیگردم. این روزها شاید بشه اسمش رو گذاشت روزهای بزرگ شدنم شایدم پوست انداختنی نو... تلخ ترین روز و ساعت همون روزی بود که توی اون کوچه ای که حالا هروقت ازش رد میشیم همسرم میگه دیگه از اینجا راحت شدیم! قدم میزدم اشک میریختم توو یه غروب زمستونی و به سرانجام مبهمی فکر میکردم که چیزی جز ترس و نگرانی نبود. فقط خودمون میدونیم چی بهمون گذشت اونروز... روزی که یه دستم سونوی دکتر بود که میگفت خونرسانی از بندناف مقاومت داره، یه طرف دکتری بود که نمیدونست چه تصمیمی بگیره و طرف دیگه پسرم بود که زیر نوار قلب حرکتاش رو احساس نمیکردم و ما بودیم و ظهری که غروب شده بود و همچنان توی مطب بودیم و دکتری که دیگه شروع کرده بود با همکاراش مشورت کردن و در نهایت ختم بارداری اعلام شد. تا صبحی که نخوابیدم، و خدایی که تا اینجاش حافظم بود و حالا بعد از اینشم اگر نباشه من هیچم... دم اذان ظهر بود که پسر سه کیلوییم صورت به صورتم چسبید و من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود... تمام دنیام انگار توی یه لحظه زیر و زبر شد...نه درد عمل نه حال بد هیچی نمیتونست خوشحالی و شادی اون لحظه رو ازم بگیره، اصلا انگار سختی و درد با مادر بودن عجینه و خودت با گوشت و پوست و استخونت به جون میخری. حالا پسرم چندروزه که کنارم داره نفس میکشه و من چندروزه که تمام زندگیم رو یادم رفته و اصلا نمیدونم زندگی قبلم چجوری بود و بعد از اینم چجوریه و تمام زندگیم شده موجودی که من مامانشم...
حالا چندروزه که مامان شدم و هرگز حالم توصیف کردنی نیست...