بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

من هیچوقت شاهین گوش نمیدهم...میان آهنگ هایی که در فلش ماشین همسرم هم هست یک آهنگ از شاهین وجود دارد که انقدر میداند بدم می آید که ناخودآگاه هروقت آهنگش می آید خودش آهنگ را میزند برود؛ اما میان تمام آهنگ هایش یک اهنگی بود که تنها آن را سالها پیش سالها گوش دادم!...سالهایی که من بودم و جاده و شاهینی که هزاران بار در گوشم خواند: ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده و من بغض سالیانم را با صدایش قورت میدادم و ساعت ها به جاده ی برهوت زل میزدم...اصلا برایم مهم نبود در آهنگ چه خوانده و منظورش چیست، تنها صدایش بود که در آن آهنگ برای حال خرابم دوست داشتم...اینکه بعد سالها دوباره هنزفری گذاشتم، آهنگش را آوردم تا برایم بخواند ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده یعنی بدجور دلم گرفته است...

اینروزها به بیشترین چیزی که فکر میکنم خودم هستم. به روان خودم، به هستی خودم، به فلسفه وجودی ام در این دنیا مدام فکر میکنم. هر آنچه که هستیم ، همین اینی که درست همین حالا هستیم، همین خودمان حاصل خیلی چیزهاست؛ دوران بچگی مان، تربیتمان، دوستانمان، فرهنگی که در آن بزرگ شدیم، محیط خارج از خانه ای که در آن رشد یافتیم، دوستانی که سر راهمان قرار گرفت، شکست هایی که در زندگی خوردیم، غم هایی که در زندگی مان ایجاد شد، راه هایی که طی کردیم، تجربه هایی که کسب کردیم، خواسته هایی که بهشان نرسیدیم و همه و همه همین مای اکنون را شکل داده است. هر آنچه که اکنون هستیم با تمام رذایل و حسنات اخلاقی مان مجموعه ای از سالهایی ست که ما زندگی کرده ایم. اگر حسودیم اگر کینه ای هستیم اگر عصبی هستیم اگر خرده شیشه داریم اگر بدگمانیم و هزاران اگر دیگر، همه ی اینها در لحظه ی ورودمان به این دنیا نبودیم، ما پاک همچون لوحی سفید پایمان را به این دنیا گذاشتیم با فطرتی پاک و مقدس؛ اما حالا این مای اکنون آیا هنوز لوحی سفید است؟ تمام عوامل بالا مای اکنون را شکل دادند و البته که خودمان این چیزی که هستیم را ساختیم. نمیدانم شاید خاصیت مادر شدن است که دارم اینروزها به خودم بیشتر از هروقت دیگری فکر میکنم؛ چرا که تمام خواسته ام حالا در این دنیا این است که فرزندی که خداوند در دستانم امانت قرار داده است را انسان تربیت کنم، واقعا انسان، انسانی کامل... اما بعدش فکر میکنم فرزند من همانی میشود که خودم هستم، آیا من کاملم؟ آیا من انسانم؟ آیا من برای تکاملم کاری میکنم ؟ آیا برای رشد روانم و شخصیتم کاری میکنم؟ و تا روی خودم کار نکنم نمیتوانم روی موجود دیگری کار کنم‌.... من باید رشد کنم، تا بتوانم موجود دیگری را رشد بدهم.

شاید مسخره به نظر برسد اما حس میکنم تنها دو روز است که دارم انسان وارانه زندگی میکنم، تنها دو روز است که با تمام وجودم حالم خوب است و در سبک ترین حالت ممکنم، چون دو روز است که تصمیم گرفته ام برای رشد خودم کاری کنم، تصمیم گرفته ام تمام انچه در خودم نمیپسندم را بگذارم کنار، تصمیم گرفتم تنها یک رسالت در این دنیا برای خودم قائل باشم آنهم اینکه آدم خوبی باشم... تصمیم گرفتم توقع و انتظارم را از همه، همه، حتی نزدیک ترین افراد زندگی ام به صفر برسانم؛ تصمیم گرفتم اگر در روز میتوانم کسی را خوشحال کنم دریغ نکنم، تصمیم گرفته ام دیگر اجازه ندهم آدم ها با رفتارهایشان روانم را بهم بزنند و اجازه ندهم هیچ حرفی، هیچ رفتاری ناراحتم کند، تصمیم گرفته ام برای آرامش اطرافیانم تلاش کنم، و اجازه ندهم هیچ چیزی آرامش را از خانه و خانواده ام بگیرد حتی خودم. تصمیم گرفته ام رفتار ها و روش های منسوخی که قبلا در روابط با ادم ها برای بیان خواسته ها و انتظاراتم امتحان کرده ام و جواب نداده بیشتر از این ادامه ندهم و محبت و سازش و حرف و حرف را جایگزین کنم. و من دو روز است اینها را فقط شعار نداده ام بلکه زندگی کرده ام. درست در شرایطی که میتوانستم داد بزنم و بحث کنم با کسی که رفتارش اذیتم میکرد و قبلا بحث را انتخاب کرده بودم، حالا صبوری کردم، حرف را جایگزین کردم و نتیجه اش همانی شد که هیچوقت نتوانسته بودم بگیرم اما حالا گرفتم. در شرایطی که میتوانستم برای خوشحالی کسی کاری کنم خوشحالش کردم. در شرایطی که میتوانستم رفتار قبلی کسی را حالا بر سر خودش تلافی کنم تلافی نکردم و دلم نخواست من مانند او باشم. در شرایطی که هیچ اجباری و انتظاری برای کمک به کسی نداشتم اما دلم خواست کاری کنم و من دو روز است بینهایت روانم آرام است. دیگر از ادم هایی که تا دو روز قبلش ناراحت بودم چرا که با حرفی یا رفتاری مرا رنجانده بودند ناراحت نیستم و خودخوری نمیکنم و حالا فقط برای خودشان ناراحتم، برای خشم هایی که در خودشان جمع کرده اند و برای روح رشد نیافته شان. دو روز است که بینهایت از خودم راضی ام، آرامم و حالم بینهایت خوب است چرا که احساس میکنم یک قدم به لوح سفیدی که در بدو خلقتم و ورودم به این دنیا بودم نزدیک شده ام.  

 

 

به این دلیل که خود زاده ی اسفندم نمیگویم، اما من عاشق ماه اسفندم. برای اینهمه سرزندگی، برای تکاپوی مردم، برای شادی مردم، برای تلاش های بی وقفه برای تمام کردن کارهای ناتمام، برای امید که بر دل تک تک مردم مینشیند که سال با تمام تلخی هایش برود و سالی پر از اتفاقات خوش بیاید، برای پول هایی که برای شادی خرج میشود، برای رونق گرفتن کسب و کارها و بازار، برای لبخند بچه ها و ذوق بی پایانشان هنگام انتخاب کردن ماهی گلی ، رنگ کردن تخم مرغ ها. برای نو شدن لباس ها، تمیز شدن خانه ها و حتی دیدن آدم هایی که یک روزنامه دست گرفته اند و دارند شیشه های خانه شان را تمیز میکنند؛ برای اینهمه امیدِ بر دل نشسته... برای نم نمک جوانه زدن گل ها و درخت ها، برای دل های بی قرار و خسته وقتی با هزار هزار امید به خالق بزرگ میگویند حول حالنا الی احسن الحال...برای سبز شدن زمین...من اسفند را دوست دارم...

و بیست و دوم فوریه ای دیگر...

نوشتن یسری چیزا خیلی سخته، چون نمیدونی چطوری باید از طریق واژگان سرد و بی حس منظورت رو برسونی همون طور که توی دل خودته. من پای این پست همین حسم، سختمه نوشتن از چیزی که توی دلمه و واقعا نمیدونم چجوری باید واژه ها رو کنار هم بذارم تا بتونم حسم رو تمام و کمال بفهمونم. بعضی از ادما برای این دنیا که اکثریت آدماش خوب نیستن زیادی خوبن. این مدل آدما اونقدر عجیب غریب خوبن، اونقدر روحشون پاک و دست نخورده ست، اونقدر دلشون دریااا و بزرگه که با خودت میگی یعنی هنوزم توو دنیا این آدما وجود دارن؟ این آدما بی اونکه خودشون بدونن کافیه فقط ۵ دقیقه کنارت حتی بشینن، قادرن با روح پاک و دل دریایی که دارن دنیایی از حال خوب رو بهت تزریق کنن. برای این دنیای بی معرفت این آدما یجورایی معجزه ن. میون اینهمه آدم و دوست و غریبه و آشنایی که میشناسم و دیدم یکیو میشناسم که هیچی برای توصیف روح بزرگش ندارم جز واژه ی " خوب"، خوب مطلق. 

دارم به هدیه هاش نگاه میکنم، فکر میکنم به اینکه یه نفر چقدر با خوب بودنش میتونه حس ارزشمندی بهت بده، حس اینکه یه نفر به تو و علاقه مندی هات فکر میکنه و تو براش مهمی و چقدر این حس قشنگه، اینکه ببینی یه نفر از لا به لای حرفات در طی روزها و ثانیه ها چیزهایی که تو دوست داری و حتی شاید نزدیک ترین افراد زندگیتم ندونن برات توی یه پاکت جمع کرده و آورده و تو حالا با نگاه کردن به هرکدومشون یه حس و حال عجیبی داری که توی واژه نمیگنجه. نمیدونم شماها دورتون از این آدم ها هست یا نه اما من یه رفیق دارم سالیانه ساله که همینطور زلال مونده، رفیقی واقعا بهتر از آب روان که اینجا شماها بهش میگید واران:)

بعد از ۹ روز امروز توانستم ظرف بشورم، گرچه هنوز جانی در بدن ندارم، خیس عرق میشوم، حالم بد است از درون، گوش ها و گلویم درد میکند و سرفه های خشکی میکنم که همسرم در هر کجای خانه باشد فریاد میزند که الان حنجره ات را پاره میکنی، الان تارهای صوتی ات آسیب میبند. اما همین که توانستم ظرف بشورم، همین که توانستم میز ناهار خوری را مرتب کنم از خریدهایی که از ۹ روز پیش روی میز مانده بودند، همین که توانستم یک سالاد کاهو درست کنم و بگذارم جلوی همسرم تا با زرشک پلو با مرغی که از ۷،۸ روز پیش در یخچال مانده و کسی برایمان پخته بود و فرستاده بود در این مریضی و هی داغ شده بود و خورده شده بود در این مدت، بخورد یعنی خداروشکر... ۹ روزی که گذشت گریه های بسیار کردم، غصه های بسیار خوردم، و حتی سختی های بسیار کشیدم و چگونه میتوانم مثلا شرح دهم نصف شبی را که تمام بدنم میلرزید، در تب میسوختم، سرم را داشتند از دردی وحشتناک تکه تکه میکردند و انگار که ۴۰۳۰ روانشناسم باشد و برای دختر آنور خط گوله گوله اشک میریختم و میگفتم حالم بد است، با اینهمه درد چه کنم و او مهربانانه میگفت خواهرم باید صبوری کنی و در آن میان پسرم با تبی نزدیک ۳۹ درجه در آغوشم بود و تنم را به زور میکشاندم برای بردن او به بیمارستان و بلند بلند میگفتم خدایا حالم بد است، خدایا کمکم کن... به قول قیصر امین پور عزیز که بسیار شعرهایش را دوست دارم: این روزها که میگذرد شادم، که میگذرد این روزها، شادم که میگذرد... در این میان تنها عشق است که آدمی را از لا به لای تمام پستی بلندی های زندگی نجات میدهد، مثلا من به عشق تو که حالا یکساله شدی میخواهم زنده بمانم.

 

 

اگر بدونید من چقدر حالم بده و چه گریه هایی از این انواع و اقسام دردهایی که داره به سراغم میاد سر میدم تمام تلاشتون رو میکنید که هیچوقت کرونا نگیرید. نمیدونم بقیه چجوری توو بدنشون واکنش نشون میده این ویروس واقعا منحوس، ولی برای منی که تازه سیستم ایمنی خیلی بالایی داشتم یجوریه که فقط هر لحظه میگم خدایا به بچم رحم کن بی مادر نشه. 

از دیروز من هم به آمار کرونایی ها اضافه شدم( البته تست ندادم چون دکتر میگه تست نشون نمیده ولی امیکرون همین اینه) رسما دارم از بدن درد و لرز میمیرم و انگار بند بند استخونامو از هم جدا میکنن. با اینکه میگن امیکرون خیلی ساده تر از دلتا و قبلی هاست و حالت سرماخوردگی داره ولی من با همین امیکرون قشنگ فاصله ای با مردن ندارم .پسرمم مریضه و دردای خودمو یادم رفته اصلا وقتی به چهره ی پسرم نگاه میکنم. مادر بودن سخت ترین نقش دنیاست.

حال خودم را در همین لحظه و ساعت خریدارم، همین لحظه ای که پسرکم خوابیده است و من بعد از دو روز بی وقفه خانه تکانی کردن و شستن و سابیدن و اوشین بازی کردن و فی الواقع له و کمپوت گلابی شدن حالا سر صبر وسط اینهمه تمیزی و بوی عید دادنِ خانه تازه توانسته ام بنشینم و برای خودم هنزفری بگذارم و راغب بخواند و یک نسکافه با شکلات مورد علاقه ام بخورم. یعنی از ته دلم: آخییییش....

+ یعنی اگر بگویم من در این دو روز چقدر کار کرده ام و چقدر با بچه کوچک که همه جا دنبالت می آید و چسبیده به پایت همه چیز سخت تر میشد، بیشتر به این موضوع پی میبرید که من گلی هستم از گل های بهشت که یک روز خدا آسمانش را شکاف داد و مرا از ان بالا انداخت در دامان همسرم و خوشا به حالش!:|

 ۴۰۳۰ میگه احتمالا کرونا گرفتم! دکتر عفونی هم میگه تا ۵ روز صبر کنم ببینم خوب میشم یا بدتر میشم.