بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

کاش میشد برگشت به عقب و در بعضی روزها و سالها تا ابد ماند و بیرون نیامد. کاش میشد خودت را در بعضی سالها حبس کنی و مداوم بمانی و بمانی تا در همان روزها هم تمام شوی. 

فردی که گوجه سبز دوست ندارد اما هربار خرید میرود گوجه سبز هم‌ میخرد بعد برای اینکه کیلویی ۴۹ پول داده و حیف و میل نشود و آن دنیا سیخ داغ در پهلوهایش فرو نکنند و نگویند عده ای نان نداشتند بخورند بعد تو گوجه سبز روی گوجه سبز گذاشتی و نخوردی هم، فلذا با اکراه می آورد میخورد و دهانش را هم هی جمع و جور میکند و با تمام توان دعا میکند زودتر تمام شود نام بیماری اش چیست؟!

یه پیجی رو دنبال میکنم، پیج یک متخصص و کارشناس رابطه ست. درباره شکست ها توو رابطه و موفقیت و جذب طرف مقابل و از اینجور چیزها صحبت میکنه. مخاطب حرفاش هم صرفا زن و شوهرها نیستن، بلکه در اکثریت مواقع مخاطبینش دختر و پسرایی هستن که در یک رابطه ای هستن یا میخوان وارد بشن اما موفق نیستن و نمیتونن طرف مقابل رو جذب کنن و اصولا به ازدواج نمیرسه. درباره این چیزاست که چیکار کنیم توو یه رابطه موفق بتونیم عمل کنیم. البته بیشتر از اینکه راهکار بده و زکات علمش رو پرداخت کنه و رایگان حرف هایی که بلده رو بزنه، کل استوری ها و پست هاش درواقع تبلیغیه برای خرید دوره هایی که ضبط کرده. بگذریم. اون لالوها البته یه حرفای مفیدی هم میزنه!... از یه چیزش که خیلی خوشم میاد اینه که در جواب به کامنت هاش خیلی رک و پوست کنده جوابی که طرف باید دریافت کنه رو تحویلش میده، هرچند اون جواب بیرحمانه باشه یا سیلی محکمی به صورت طرف بزنه یا حتی به مزاجش خوش نیاد، اما واقعیت همون جواب چندکلمه ای هست که تحویل سوال کننده میده. برای مثال وقتی کسی ازش پرسیده بود: چرا بعضیا در برابر نظر دادن های آدم مقاومت میکنن و عصبی میشن انگار که ما میخوایم نظرمون رو تحمیل کنیم! خیلی مختصر و مفید گفته بود: سعی کن نظر ندی خب!... یا وقتی یکی گفته بود با شوهری که موقع دعوا میگه مادر و خواهرت خرابن باید چیکار کرد؟ گفته بود: نکشونتش به سمت دعوا تا دهنش باز نشه!... یا کسی پرسیده بود: شوهرم فکر میکنه فقط همینکه به لحاظ مالی مارو تامین کنه کافیه اما نمیدونه که من محبت میخوام، باید باهاش چیکار کنم؟ در جواب گفته بود: تو برو هزینه های زندگی رو تامین کن اون بشینه خونه فقط محبت کنه بهت، چرا انقدر فقط از بقیه توقع داریم تا کاری کنه؟ سهم تو چیه توو این رابطه؟... اینوسط یه جوابی که بارها دیدم توو سوالات مشابهی که میخوام الان بگم میده خیلی برام جالب و درسته؛ بارها دیدم وقتی توو این طیف موضوع ازش سوال پرسیدن که مثلا با کسی توو رابطه هستم ولی هرکاری میکنم حاضر به ازدواج نمیشه چیکار کنم؟/ یا مثلا با همکارم دوستم ولی میگه دوست بمونیم فعلا برای ازدواج برنامه ندارم چیکار کنم؟/ یا اینکه مثلا چندساله با کسی دوستم ولی اقدام نمیکنه برای ازدواج و نمیاد جلو باید چیکار کرد؟ جوابش به همه ی سوالات این مدلی یه جواب سرراست و درسته که من مطمئنم همه ی کسانی که توو همچین روابطی گیر کردن خودشون جواب رو میدونن فقط نمیخوان باور کنن؛ جوابش اینه: طرفت تورو لایق همسریش نمیدونه، تورو دوستت نداره، از این رابطه بیا بیرون...

یعنی یجوری الان توو این نصف شبی بر فراز آسمون تهران داره رعد و برق زده میشه و یه صداهای وحشتناکی از خودش بروز میده! که بر من یکی که نماز آیات واجب شده و اونقدر ترسیدم که جرات ندارم برم آشپزخونمون که دوساعته دلم میخواد برم شیرینی بخورم الان برم شیرینی بردارم بخورم، و هی دوباره رعد و برق بعدی بلندتر میشه، دیگه کار رسیده به جایی که الان از ترس نشستم وسط تشک و هر لحظه شیطون داره وسوسم میکنه که همسرم رو بیدار کنم و بهش بگم من میترسم:| ولی خب فعلا دارم خویشتن داری میکنم از خواب ناز توی این هوای ملس و بارونی اردیبهشتی بیدارش نکنم و بذارم با خیال راحت خروپفش رو بکنه:/( یه جا میخوندم که روایت داریم شما بدون اجازه ی طرف مقابل حق نداری کسی رو از خواب بیدار کنی و این گناهه؛ در این زمینه بار گناهان من یکی کمرشکنه واقعا، بارالها مارو با گناهانی که نمیدونستیم گناهه نسوزون. مرسی، بوس بهت). حالا شیرینی رو چیکار کنم؟

هرجا و توو هر کانال ماهواره ای یا این شبکه های ایرانیه اونوری! دیدید داره فیلم درخت گردو رو میده، نگید اه جنگیه نمیبینم، من ریش و سیبیل گرو میذارم که بعد از دیدنش بگید چقدر قشنگ بود، یعنی نگم براتون از این فیلم پر از احساس ... البته باید اینم بگم که خودتونو آماده کنید که قشنگ تا سر حد مرگ قلبتون مچاله بشه و حالتون داغون بشه و از اول تا آخر فیلمم عر بزنید! اما از من به شما وصیت و نصیحت که حتما حتما حتما ببینید. گویا تلوبیون هم این فیلم رو گذاشته. توو گوگل سرچ کنید تلوبیون، بعد برید تووی سایتش و از اونجا درخت گردو رو سرچ کنید و ببینید نترسید نتتون تموم نمیشه، تمومم شد هیچ دوشواری نداره. پیمان معادی هم بازی کرده دیگه به خاطر روی گل منم اگر ندیدید به خاطر روی گل پیمان معادی ببینید!

مامان بزرگم هروقت میامد خونمون و چندروز میموند بعدش که میخواست بره انگار یهو خونه میشد یه جمعه ی دلگیره دلگیر، حتی به غم انگیزیه غروب سیزده به دری که فرداشم شنبه ست‌، این دوتا رو مثال زدم که بگم من از اونام که وقتی ماه رمضون تموم میشه دقیقا حسم میشه مثل وقتایی که مامان بزرگم میرفت، یه دلگیریه خیلی زیاد و غم انگیز. گرچه امروز دیگه واقعا ارور زده بودم و هیچ جوره توو کَتَم نمیرفت که عید نباشه و کلا مطمین نیستم به درست و غلط اعلام کردن اینا و میترسم روز حرام عید فطر رو روزه گرفته باشیم و حتی سالهای گذشته مطمین نیستم و هرسالم برام سواله چطور همه جا عیده و ما دیرکرد داریم! خلاصه که خدا جون میدونم قراره چوب کنی توو دماغمون ولی خب ببخش رویت کننده ی هلالت ما نبودیم، خلاصه امروز گرچه واقعا حق ما نبود که روزه باشیم! ولی خب حالا که تموم شده از ته دلم، دلم گرفته، انگار یه عزیزی رفته از پیشم یهو خونه خالی شده یهو دلگرمیمون رفت...هرسال همینم، وقتی میره انگار من یه چیزی گم میکنم انگار به خودم میام میبینم ای دل غافل همه چیز تموم شد و من جا موندم. خلاصه که نه وعده ی صبحونه ی فردا که همسر گرام قراره بعد خوندن نماز عید فطر  با نون بربری و حلیم برگرده و نه حتی آزادیِ خوردن شیرینی شکلات توو روز، هیچ کدوم نمیتونه گولم بزنه و خوشحال باشم از اومدن عید، فقط قوطی قهوه ی مهمت افندی توو کابینتمونه که در حال حاضر میتونه کمی قلقلکم بده و از شدت دلگیریم بکاهه، چرا که سی روزه قهوه نخوردم و دلم لک زده برای این عزیز دل برادر... گرچه حالم گرفته ست از تموم شدن این ماه عزیز ولی خب عید شما مبارک دمب شما سه چارک:|

 

نمیدونم واقعا هدفم از اینکه به همسرم موقع گرفتن این عکس گفتم بیا دستای همو بگیریم چی بود:| و هلاک اینم که اونم نه نمیگه کلا به دلقک بازی های من، احتمالا ذوقِ ازادی بوده، چرا که امروز و درواقع این افطار اولین افطاریه که ما فهمیدیم چی خوردیم و مثل شبای گذشته یا درحال نوبتی بچه بغل کردن و غذا خوروندن به بچه و مراقب اینکه دست نکنه توو چایی و گفتنِ این جملات به همدیگه که: آی آی قندو بردار اومد سمت قندو، بگیرش نیاد سمت سوپو، قاشقو ازش بگیر الان ظرفو میشکونه و، بغلش کن بده به من اصلا و، کوکو بده یه ذره ببین میخوره و غیره نبودیم چرا که پسرم امروز دم افطار خوابید. حالا درسته که دستامون قناس افتاده و نمیدونم چرا انقدر تپل و کلا چپل چلاق افتاده و اصلا نمیدونم چرا این مدلی گرفتیم دست همو و همسرم انگشت کوچیکش رو چرا رد کرده از دستم که خب احتمالا اونم هول بودیم زودتر همو ول کنیم افطار کنیم و حالا درسته که خبری از سفره آرایی و کوکب خانم زن باسلیقه ای ست و پاچیدن هنرهام به در و دیوار خبری نیست اما خب همین که با وجود اینکه فقط خودم میدونم چه شب و روز سختی رو گذروندم و پسرم تا ۷ صبح نخوابید و من بعد کلی حال جسمی بد و حتی گریه از بیخوابی و این شبا به واسطه ی نخوابیدن های پسرم به شدت دچار کمبود خوابم و اصلا نمیدونم با چه انرژی ای در طول روز ادامه ی حیات میدم و از اونورم از صبح درگیر کمی ناخوش شدن پسرم بودم با این وجود سوپ رشته و حلوا و کوکو سبزی درست کردم تازه کوکوهامم وا نرفته و نچسبیده به ماهی تابه و تازشم گرد درومده و همین که پیازچه ها رو هم گل کردم! خودش دیگه خیلیه و خب با این وجود چیزی از ارزش هاش کم نمیشه و پای همین سفره و با دستان جولز و جولی ای که به هم دادیم در همین لحظات ملکوتی افطار براتون هزینه کردم و گفتم خدایا هرکی خواننده ی وبلاگ منه و ازدواج رو دوست داره توروخدا به حق همین لحظه راه ازدواج رو براش مهیا کن و امسال رو سال ازدواجش قرار بده؛ و از خدا خواستم قسمت یَکی یَکیتون ازدواج های خوب و موفق کنه و هرچه سریع ترم بعدش لذت مادر و پدر شدن رو بچشید و با تمام توان سرویس بشید انشالله در راه بچه:دی و برامون عکس از سفره هاتون که توو یه بشقاب غذا میخورید بذارید و ماهام عق بزنیم و حالمون بهم بخوره:دی

شاید باورتون نشه ولی من تقریبا اصلا نمیخوابم یعنی شب تا صبح به ظاهر خوابم ولی خوابی کاملا هوشیارانه و بیدار! و تا خود صبح هم یا دارم‌ پتوی پس زده ی پسر رو روش میکشم یا پتوی پدر رو، اینوسط ها پدر هم ممکنه طاق باز بشه و خروپف سر بده بعد پسر که خوابش به شدت سبکه میبینی هی داره با چشمان بسته قل میخوره و میخواد بیدار بشه، فلذا تا صبح چندباری هم باید پدر رو بیدار کنم و بگم به پهلو بخواب، از اینا که بگذریم معمولا اندکی که میاد خوابم سنگین بشه پسر شیر میخواد، بعد تا خود صبح هم پسر در حال قل خوردنه و باید از اینور اونور هی بلندش کنم بذارمش توی جای خودش، دیگه تا روشن شدن هوا به همین منوال میگذره که معمولا تلفن پدر زنگ میخوره و وی توو خواب و بیداری میدوئه سمت گوشیش که ما بیدار نشیم و خب البته من همیشه بیدارم اما خب پسر نیمچه بیداری میشه که من باید سریع اقدامات لازم و انجام بدم و تکونش بدم، دیگه پدر هم که خوابش با زنگ تلفن های ناتمومش پریده لباس میپوشه که بره سرکار و آشغالارو هم برمیداره که ببره و تا درو باز میکنه که بره من قبلش چون میدونم الان با صدای در پسر بیدار میشه فلذا دستم رو اماده میکنم که تا پدر در رو باز کرد روی کمرش بذارم و بگم پیش پیش پیش!... بعدم که پدر میره و من تازه میام بخوابم میبینم به نیم ساعت نکشید یکی جلوی صورتمه و یا داره دست میکنه توو دهنم یا چشمامو لمس میکنه یا میگه اِه اِه که یعنی مامان چشماتو باز کن...

ما انقدر تک تک خاطرات زندگی مان را برای هم تعریف کرده ایم که هر کداممان میخواهد خاطره ای بگوید نگفته تمام خاطره را از حفظ شده ایم، ولی هردویمان هربار انگار که از اول داریم خاطره ای را میشنویم مثل بار اول ذوق میکنیم، تعجب میکنیم و با تمام حواس گوش میدهیم و هیچوقت نه او وسط خاطره هایم گفته است تکراری ست و نه من وسط خاطره هایش...و نمیدانم چرا واقعا هیچوقت به یکدیگر نگفته ایم...امشب اما یاد خاطره ای افتادم که تا به حال برایش تعریف نکرده بودم، خاطره ای از دوران بچگی ام، گوجه سبزهایی که آورده بودم بخوریم را که دیدم دوباره دخترک شیرینی شدم وسط میدان بازی...تمام روزها و لحظه ها از جلوی چشمانم گذشت..‌ چارزانو روی کاناپه نشسته بودم و با ذوق اسم تک تک همبازی های کودکی ام را میگفتم، اسم بچه های محل را که با انها فوتبال بازی میکردم و با ذوق شکل خانه مان را با دستانم در هوا میکشیدم و برایش از روزهای بچگی ام میگفتم...ساعت ها از سر شب و ذوق کودکانه ام گذشته است اما راستش دلم ماند پیش همان روزها، همان روزهایی که خبری از منِ حالا نبود، من بودم و زغوغای جهان فارغ...چرا انقدر زود بزرگ شدیم و بچگی تمام شد؟...

یه جایی میخوندم:

یه آدم درواقع سه تا آدمه

کسی که خودت فکر میکنی هستی

کسی که مردم فکر میکنن هستی

کسی که واقعا هستی

 

+ و به نظرم گاهی چقدر اون خود واقعی ما وحشتناکه!