یعنی برای یه مادر مطمئنم از سخت ترین و بدترین روزا، روزاییه که بچه ش مریضه. دردها و ناله ها و بیخوابی ها و همه اینها به کنار، داره جیگرتم کباب میشه اونوسط و هیچ کاری از دستت برنمیاد. خودم دارم میمیرم از بدن درد و لرز و سردرد و منگی، به چهره ی پسرم که نگاه میکنم همه دردام که یادم میره هیچ، حاضر بودم اون درد نکشه و به جاش من میکشیدم. تب بچم پایین نمیاد. دو روزه روی چهل مونده. درمونده و بیخواب، داغون و خسته، مستاصل نشستم بالا سرش هی پاشویه میکنم و با نگاه به قیافه ی گر گرفته و چشمای قرمز شده و بی حالی و ناله ها و گریه هاش انگار قلبمو خنجر میزنن واقعا.
این مادر بودن خیلی چیز عجیبیه، به قول مادربزرگ مرحومم آدم سنگ بشه ولی مادر نشه!
ان شالله زود زود خوب بشه