بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

امروز خیلی گذری یک قسمتی از یک فیلمی را دیدم که حسن فتحی ساخته بود. از این فیلم ها که چندتا داستان مختلف را روایت میکند.‌ در یکی از داستان ها زنی اعضای بدن شوهرش را اهدا کرده بود و حالا میخواست با آمبولانسِ حمل اعضای بدن او همراه باشد. مسئول این کار قبل از آمدن آن زن معترض و شاکی بود که چرا او همراه ما بیاید؟ ما که ماییم دوتا بخیه در روز میبینیم کل شبمان زهر میشود چه برسد به او که اعضای بدن عزیزش را دارند میبرند و من نمیتوانم وسط اتوبان بزنم کنار و برای خانم آب قند درست کنم! اگر او بیاید بهش میگویم که همراه ما نیاید. وقتی آن زن آمد و روی صندلی آمبولانس نشست پسره بعد از گفتن اینکه خیلی کار بزرگی کردید و...به او گفت کاش با ما نیایید، خاطره ی این روز در یادتان میماند بعدا اذیت میشوید و شما نیایید ما هم راحت تر کارمان را انجام میدهیم. همان موقع تلفن پسره زنگ زد، نامزدش پشت خط بود، رفته بود تالار برای عروسی شان رزرو کند و پسره با عصبانیت میگفت مگر فامیلای ما که هستند که چندتا دسر سفارش بدهی؟ نمیخواهد همان یکی سفارش بده، و وقتی نامزدش خواسته بود برایش عکس دسرها را بفرستد باز با همان لحن عصبانی قبلی که سرکارم و ... پاسخ داده بود. وقتی قطع کرد آن زنی که آمده بود اعضای بدن شوهرش را اهدا کند به پسره گفت با زن ات درست حرف بزن. عروسی چیز مهمی ست خب، در یاد زن ها میماند؛ من خودم همه ی خاطرات در یادم مانده است. مثلا فکر میکنی من روز عروسی مان کجا بودم؟ در بیمارستان. چون آقا منوچهر شوهرم زده بود در فَکَّم و دوسه تا از دندان هایم شکست، البته بعدا روکش گذاشتم. نمیدانم آن شب برادرش چه گفت من یک جوابی دادم که آقا منوچهر عصبانی شد و زد. ماشالا دست اش هم سنگین بود. میدانی من با تمام این اعضای بدن، این قلب و چشم و دست هزاران خاطره دارم، بگذار همراهتان بیایم، من با هیچ خاطره ای از امروز اذیت نخواهم شد، آمده ام که شاید بتوانم با رفتن اعضایش بعضی از خاطراتم را فراموش کنم؛ من میخواهم با چشمان خودم ببینم که منوچهر رفته است، حتی تکه تکه ی اعضای بدن اش هم دیگر برنمیگردد!

 

عنوان: علیرضا جان آذر

نظرات (۳)

واو چه ترسناک:((

پاسخ:
اره ترسناکم میتونه باشه این مدل زندگی که منتظر رفتنش باشی ولی خب حداقل توو کشور ما کم نیست!

میخواسته قشششنگ خیالش راحت شه مرده XD

پاسخ:
آره بعضیا انقدر بدن که اطرافیان از خواب و تصورشونم میترسن!
  • دُردانه ‌‌
  • سلامٌ علیکم و رحمةالله. صبح دل‌انگیز زمستونیتون به‌خیر و شادی.

    عرضم به حضورتون که، اولاً شکرگزاری رو اگه با ز بنویسیم صوابش بیشتره :)) ثانیاً کاش یه کم الکل و استون تو خاطره‌ها می‌ریختن که به پریدنشون کمک کنه. البته روان‌شناسان دوتا راهکار پیشنهاد دادن. یکیش جای‌گزینی هست، یکیشم گذر زمان. برای ما که جواب نداده تا حالا این دوتا راهکار. ایشالا این خانومه بتونه.

    پاسخ:
    و علیکم السلام و رحمه الله. ممنونم شب زمستونی و سرد و دل انگیز تو هم به خیر و شادی.
    ببین من با ز نوشته بودم بعد رفتم ببینم بیت رو درست نوشتم که شعر آذر رو سرچ کردم دیدم اینگونه نوشته بعد منم تغییرش دادم:|
    میگن برای فراموشی یک نفر هم گویا حداقل ۱۱ ماه زمان لازمه. میدونی یکسال خودش یه عمره، توو اون یه سال که طرف میاد فراموش کنه پیر میشه با مرور خاطرات و چراهای ذهنش‌.
    معمولا کسانی که زندگی های خیلی تلخی رو تجربه کردن خیلی زمان میبره تا دوباره بتونن به یه نفر دیگه اعتماد کنن و جایگزینش کنن. 
    ولی از نظر من هم گذر زمان هم جایگزین کردن هردو جواب میده و میشه ولی خب به قول شاعر اری به خون جگر شود!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">