بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

داشتم سرچ میکردم صبحانه در سفر تا کمی مغزم از ارور دربیاید ببینم چه چیزی میتوانم در قالب لقمه ببرم که اولین عکسی که دیدم عکسی بود که سالها پیش در همین وبلاگ گذاشتم اش در یک روز بهاری و زیرش نوشتم چقدر دلم میخواهد زودتر از این خرداد لعنتی بگذریم و به پاییز برسیم. حالا پاییز است، فصل مورد علاقه ام... به اندازه ی تمام کسانی که پاییز را دوست ندارند من دوستش دارم و هربار که به آذر میرسیم از رفتنش دلم میگیرد، دلم میخواست تمام ماه ها و فصل ها پاییز بود و مثل همین روزها که دایم در جاده های بارانی شمال میروم و می آیم، همین پاییز، همین جاده ی باران خورده کش می آمد آنقدر که من حداقل کمی از پاییز سیر شوم و تنها ابی برایم میخواند: برگ ریزونای پاییز کی چشم بِرات نشسته؟/ از جلو پات جمع میکنه برگای زرد و خسته؟