بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

اول صبح اولین روز ماه مبارک رمضان ۱۴۰۰ را گفتم خیلی خانومانه آغاز کنم و بلند شوم بروم سبزی خوردن و سبزی آش و هندوانه بخرم برای افطار و کوکب خانم زن با سلیقه بازی ای در بیاورم و البته طفلم را هم که خواب بود به جناب همسر سپرده و راهی شدم. نزدیک میوه فروشی ای که میخواستم بروم یکی از دوستان همسرم را دیدم و از آنجایی که فکر میکردم او مرا نمیشناسد و فقط منم که او را میشناسم به یک سلام ختم کرده و رد شدم. آخر چندباری که من او را دیدم همیشه در ماشین بودم و من هم با ماسک و او و همسرم فقط از راه دور با هم سلام علیکی کرده بودند اما خب برخلاف تصورم ایشان مرا به خوبی میشناخت:|... در صف  نسبتا طولانی سبزی ایستاده بودم که یکدفعه آمد و مرا به فامیلی همسرم خطاب کرد که خانم فلانی چه میخواهید من میگیرم می آورم، گفتم نه خیلی ممنون، اما او باز میگفت نه بگویید. خلاصه هی از بنده انکار و از ایشان اصرار که نه بگویید چه میخواهید و حدود چند دقیقه ای در کش و قوس این تعارفات بودیم که گفتم آش و خوردن. و خب البته گمان میکردم میخواهد در صف بایستد و بخرد و بیاورد دم خانه مان. من همچنان در صف ایستاده بودم و همچنان هی میگفتم نه خیلی ممنون و او هم همچنان فردین بازی از خودش بروز میداد و اصرار میورزید و مردمم همچنان نگاهمان میکردند که یکدفعه به سبزی فروشه گفت آش و خوردن بگذار کنار و او هم گفت چشم و دست به کارِ بستن سبزی شد:|. و من مثل ذرت بو داده افتاده بودم به جلز و ولز که نه خودم در صف می ایستم. مدیون مردم نشدن برای من مهم است. به هیچ عنوان دلم نمیخواست از صف جلو بزنم و مدیون تمام آنهایی که جلویم بودند بشوم و با تمام وجود دعا میکردم بیخیال شود ولی خب قبل از بیخیال شدن وی، خانم های در صف صدایشان درآمد که یعنی چه آقا صف است، و خب ایشان فرمود او بچه کوچیک دارد! از آنور زن دیگری داد میزد من هم بچه کوچیک دارم خب، حالا من هم اینوسط آش نخورده و دهان سوخته و هی به زن های ایستاده در صف میگفتم من خودم نمیگیرم، نگران نباشید من در صف می ایستم من نمیگیرم اینجوری. اما خب جالب است بگویم نه زن ها به حرف من گوش میدادند و نه دوست همسرم و نه حتی سبزی فروش ، سبزی فروشه هم از آنور به زن ها میگفت مغازه مال خودش است( مال دوست همسرم یعنی. و البته بنده این را نمیدانستم:|) و باز زن ها اعتراض که مال خودشان باشد و من آنوسط هیچ کاره ترین بودم. دست آخر برای خوابیدن قائله و ول کردن دوست همسرم که همچنان میخواست برای من سبزی بخرد و برای مدیونِ آنهمه آدم نشدن آنهم اول بسم الله ماه رمضان از صف بیرون آمده و به دوست همسرم گفتم زحمت نکشید من فعلا میروم خریدهای دیگرم را کنم و داشتم موز برمیداشتم که یکدفعه دیدم با یک مشما سبزی آمد که میوه میخواستید هم چرا به من نگفتید میگرفتم می آوردم! و من نمیدانستم ازش تشکر کنم یا بر سر خودم بزنم که حالا مدیون یک صف شده بودم . سبزی را گرفتم و تشکر کردم و آمدم بروم سمت سبزی فروشی برای گرفتن حلالیت از یک ملت:| که پایم سر خورد و فقط توانستم جلوی زمین نخوردنم را بگیرم و با کله رفتم خوردم به یک آقایی :| حالا در آن هاگیر واگیر که با کله خورده بودم به وی راه افتاده بودم در صف سبزی فروشی و خانم ها را شناسایی میکردم هرکه جلوی من بود هی میزدم بر شانه اش میگفتم خانم حلالم کنید من نمیخواستم در معذوریت قرار گرفتم! و خب بعضی ها که صم بکم ام بودند و هیچی در جوابم نمیگفتند، بعضی هم دوباره به من یادآور میشدند که صف برای همه است! و من باز هی میگفتم خانم نمیخواستم بدون صف بگیرم دیدید که! و خلاصه دانه دانه حلالیت گرفتم البته اگر حلال کرده باشند و با سبزی های زورکی و پای لنگان راهی خانه شدم! اینهم از دشت اول!