بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

بابا برایم کلیپی از یک پادگان فرستاده بود که البته بیشتر شبیه خوابگاه بود. مردی با یک چیزی شبیه چماق یا شاید هم میله ای آهنی ایستاده بود در نقش قلدری که تنبیه میکند و بعد سربازی را لخت کرده بود و با آن میله به باسنش میزد و گهگاهی هم کثافتی نصیبش میکرد. به معنای واقعی کلمه حالم بهم خورد از اینهمه انسانیتِ مُرده. همیشه از این قلدرها همه جا هستند در تمام شرکت ها و اداره ها و پادگان ها و خوابگاه ها و حتی دانشگاهش. قلدرها گاهی میله اهنی شان دستشان است گاهی زبانشان گاهی قدرتشان. و همیشه و همه جا وقتی قلدری دیدم با خودم فکر کردم چگونه میشود انسانیت را اینگونه در خود کشته باشی تا بتوانی بر سر کارگری داد بزنی، با دانشجویی لج کنی و با سرنوشت اش بازی، با سربازی بد رفتار کنی و هر قلدریِ دیگری در هرکجای این دنیا. حالم بهم خورد از اینهمه قلب های سخت شده.