بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

باورم نمیشه که حدودای ساعت یک بود که چایی یخ شده از کتری رو ریختم توی لیوان و برای اولین بار گذاشتم داخل ماکروفر داغ بشه چایی بخورم که خب به لطف داشتن دو طفلان چایی ماکروفری هم تجربه کردم. جالب تر اینه که به لطف همین دو طفلان الان که ساعت چهار و نیمه یادم افتاده که چایی نخوردم و یه چایی توو ماکروفره:/ جالب تر اینجاست که الان رفتم همون چایی رو دوباره روی سی ثانیه گذاشتم گرم بشه با ویفر نظری بخورم. ویفر نظری؛ کلا محصولات نظری تازگیا از مورد علاقه هام شده:/ بعد تا اومدم این زرورقش رو باز کنم دهه نودی منزلمون یعنی پسرم دوییده توو آشپزخونه که چی میخوری؟ یعنی توو خونه ما هیچ خوراکی ای در امان نمی‌مونه و یواشکی هم بخوای بخوری ایشون میفهمن:/ هیچی نظری هم اون گرفت برد و من موندمو یه چایی شهرزاد که دیگه خوردن نداشت:|

این اولین باری نیست که پسرم این کارو می‌کنه... تقریبا یکسالی میشه که همینجوریه...دیروزم به همراه پدر و عموش رفته بود پارک وقتی برگشت بستنی که عموش براش خریده بود رو طبق معمول نخورده بود و خب مثل همیشه تا از در رسید دویید سمتم که مامان میخوام با تو بخورم میخوام به خواهری هم برسه. وقتی من پیشش نیستم باباش اگر خوراکی براش بخره حتی اگر عاشق اون خوراکی هم باشه مثل بستنی آنقدر نمیخوره و توو دست نگه میداره تا بیاد منم باهاش بخورم و یه گاز بزنم. فقط در یه صورت میخوره اونم اینکه برای منم خریده باشن‌ خیالش راحت باشه. از وقتی خواهرشم به دنیا اومده و بهش گفتم من هرچی بخورم از طریق شیر به اونم میرسه دیگه عقلش نمی‌رسه که الان که خواهرش فقط شیرخشک میخوره و دیگه چیزی نمی‌رسه اما باز بدتر شده و هرچی میخواد بخوره که خیلی براش عزیز و خوردنیه اول میاره میگه مامان تو یه ذره بخور برسه به خواهری. این بستنی پرتقالیشم که داشت آب می‌شدو گرفته بود دستش می‌گفت مامان اول تو یه گاز بزن هم تو بخوری هم برسه به خواهری. همسرمم می‌گفت تا بستنی رو دادیم دستش گفت میخوام ببرم با مامانم بخورم؛ من مامانمو دوست دارم:(... تمام خوراکی های دوست داشتنی ای هم که توو خونه یا هرجایی بهش میدمم همین کارو می‌کنه. وقتی یه چیزو خیلی دوست داره اول میگه مامان تو هم یه کوچولو بخور حتی گاهی میگه مامان اندازه سر چاقو بخور:( 

قربون وفا و مهربونیات مرد بزرگ ۴ ساله:(

از اونور دیشب داشتم با همسرم در مورد اینکه خرج خونه رو زیاد تر کنیم صحبت میکردم یهو پسرم گفت: مامان من خودم میرم سرکار؛ خودم بهت پول میدم؛ به خواهری هم میدم؛ به خودمم میدم؛ صداشم مهربون تر کرده بود دستم میکشید روی صورتم نازمم میکرد هی میگفت خودم بهت پول میدم بری ژله بخری بستنی بخری:( دوتا چیزی که خیلی دوست داره.

تو واقعا مهربون ترین پسر دنیایی حلوای قند؛ همه ی دلخوشی؛ جبران تمام نداشته ها؛ امید روزای تلخ و سخت؛ پسر مامان:( 

خدا برام حفظت کنه عزیز دل و جونم. 

همسایه عزیزی که دو ساعته بوی قورمه سبزیت روانمو پاک کرده؛ خب ما الان سبزی نداریم؛ اگر در بهترین حالت تا یکساعت دیگم من سبزی داشته باشم به لطف اسنپ یا پاهای خودم یا پاهای همسرم؛ بپزمم تازه شب آماده میشه. من الان چیکار کنم خب؟:/ حتی دست و دلم نمیره ناهار دیگه درست کنم. اصلا چی درست کنم؟ از رنجی که می‌بریم در زندگی متاهلی همینه که غذا چی درست کنم؟! 

من نمی‌دونم چرا اینجا هروقت یه پست در رابطه با دین یا مذهب می‌ذارم یه عده مثل برنج محسن قد علم میکننو در نقش سینه چاکان میان که مثلا منو بکوبن! و فکر میکنن کون آسمون پاره شده فقط اونا خدا شناس و ائمه شناس و دین شناس و احکام شناس و مومنن! دوست عزیز قبل از اینکه خودتو جر بدی به این باور برس که فقط تو نیستی که نماز میخونی. فقط تو نیستی که روزه میگیری. فقط تو نیستی که خمس و زکات میدی. فقط تو نیستی که به احکام الهی و شرع پایبندی. فقط تو نیستی که واجبات و محرمات رو میدونی. فقط تو نیستی که به ائمه عشق و ارادت داری. فقط تو نیستی که محجبه ای؛ فقط تو نیستی که خدا توو زندگیته... یه درصد احتمال بده تو از کون آسمون به عنوان یه فرد مومن نیفتادی پایین. اون پستی که داری میخونی رو ممکنه یکی که مثل تو همه اینا هست نوشته باشه. یه درصد فکر کن تو لزوما درست نمیگی. یه درصد فکر کن تو لزوما درست فکر نمیکنی. یه درصد فکر کن باید کور نباشی عزیزم و دست برداری از حماقت!...الحمدالله رب العالمین که شماها خدا نیستید؛ شماها رسولشم نیستید شماها مفسر دین و مبلغ واقعی دین هم نیستید!

توو همین اینستا گردی هام؛ چندروز پیش دیدم یه آخوندی بالا منبر داره میگه اگر نمیدونی خدا ازت رو‌برگردونده یا نه اگر نمیدونی خدا ازت دل بریده و دست کشیده یا نه؛ ببین هنوز به صدیقه طاهره( یا کبری) ارادت داری یا نه؟! بعد خودش و پامنبری هاش همه هاق هاق هاق با شونه های لرزون شروع کردن به گریه!

خدا شاهده نمی‌دونم چرا حرفش برام خیلی خیلی بی پایه و اساس اومد. اونقدر که تا شب داشتم بهش فکر میکردم و هرجوری حساب میکردم احساس میکردم از خودش یه چیزی پرونده و هیچ منبع موثقی برای حرفش نداره. و حتی در عالم افکار خودم به این فکر میکردم که خب یعنی چی؟ شاید یکی اصلا شیعه نیست و هیچ شناختی نداره از ائمه اما خدا شناسه؛ شاید یکی تازه داره در مورد ائمه تحقیق می‌کنه و شبهاتی داره خب این چه منافاتی با خدا بودن داره؟! خلاصه عقل من نپذیرفتش. 

تا اینکه خیلی اتفاقی شایدم طبق قانون جذب! همین دیشب دوباره توو‌ اینستاگردی یه کلیپ از آیت الله فاطمی نیا دیدم. من ایشون رو خیلی نمیشناسم اما نمی‌دونم چرا هر کلیپی ازش دیدم حرفاش برام عقلی و درست بوده و یجورایی قبولشون دارم. جالبه دقیقا همین رو داشتن میگفتن که هروقت مونده بودی که خدا ازت رو‌ برگردونده یا نه؛ یه راه داره فهمیدنش که من با کلی تحقیق از روایات خودم پیداش کردم اونم اینه که ببین اگر گناهی می‌کنی از گناهت پشیمون و خجالت زده میشی یا نه عین خیالت نیست؟! اگر گناه کردی و خودت از گناهت ناراحت بودی بدون خدا هنوز ازت رو‌برنگردونده( بچه ها من نقل به مضمون کردما عین کلمات رو یادم نیست).

خدایی فقط ببینید اولی چجوری دومی رو تحریف کرد! خب چرا آخه هرچیزی رو به خورد مردم میدید؟ بابا چرا دین رو درست ارایه نمیدید؟ اه حتی حوصله نقدم ندارم:/

 خلبانان 

یک عدد رمزی توی خودشان دارند 

که اسم اش هست:

۰۰۷۶ ( دو صفر؛ هفتاد و شیش)

۰۰۷۶ یعنی اینکه:

برج مراقبت؟

من موتورهایم را از دست داده ام!

هوا خراب است

نقشه را نمی توانم بخوانم

من هیچم و رها...

و تو به دادم برس

قوانین بین المللی امر میکند:

وقتی طیاره ای نداد داد ۰۰۷۶؛ فرقی ندارد پرچم کدام کشور را بر گرده اش چسبانده اند...

باید برج مراقبت پناهش دهد و امانش باشد

می گویم:

من

تنهایم

دلتنگم

خدایا

صدای من را داری؟

خدایا

۰۰۷۶

 

میدونید من ذاتا مهربونم. آدمیم که همه توو دلم جا دارن. شاید تقریبا هیچ آدمی توو دنیا نباشه که من ازش متنفر باشم اما تحمل بعضیا تازگیا واقعا عذابم میده...از این بعضیا که حرف میزنم یه روزی خیلی دوستشون داشتم. خیلی لطف ها بهشون کردم. اما یهو برگشتم دیدم چقدر همین بعضیا پشتم قضاوت کردن؛ بدمو گفتن؛ خرابم کردن... تا مدت ها باورم نمیشد... مدام با خودم نشخوار فکری میکردم که چرا؟ چرا آنقدر ساده بودم؟ چرا آنقدر آدما دورو هستن؟ مگه در حقشون چه بدی ای کرده بودم؟ من که فقط خوبی کرده بودم...واقعا چرا و چرا... اما الان از مرحله ی چرایی گذشتم... خیلی چیزا رو پذیرش کردم... اینکه خیلی ها نمیتونن خیلی چیزها در من و زندگیم رو ببینن و تحمل کنند! اینکه خیلی ها بازیگرای قهاری هستن... اینکه خیلی ها لایق محبتام نبودن...اینکه هیچکسو نمیشه شناخت! ...در عین حال همه ی آدمایی که در حقم یه روزی یه جایی بد کردن رو بخشیدم اما تحملشون برام خیلی خیلی سخت شده. همین آدمایی که با ذوق میرفتم پیششون... الان به قدری توو عذابم که توو جمع هاشون به بهونه بچه یا توو اتاق های تنها خودمو مشغول میکنم. یا میرم توو موبایلم که با کسی حرف نزنم یا میرم سر سجاده به بهانه نماز کلی طول میدم بیرون نمیام... اگر بحث فقط خودم بودم توو تخم چشماشون نگاه میکردم میگفتم لایق لطف ها و محبت ها و مهربونی هام نبودید. میگفتم لایق حذف شدنید و به راحتی حذفشون میکردم اما افسوس که فقط خودم نیستم و وقتی متاهل میشی باید افرادی رو از خانواده طرف تحمل کنی و دم نزنی که حتی نگاه کردن بهشم داره عذابت میده ولی برای اینکه زندگی خودت جهنم نشه باید تحمل کنی. 

معلومه میخوایم بریم مهمونی و دارن انگار زجرکشم میکنن و دنبال بهونه برای نرفتنم؟!

من قبل از اینکه بچه هامو داشته باشم خوابشون رو دیدم. اونم هرکدوم رو فقط یکبار و یک خواب!... مثلا قبل از اینکه اصلا بچه داشته باشم خواب دیدم یه پسر دارم که توو خواب میگم چقدر مهربونه!... روز به روز که داره بزرگ تر میشه مثل همون خوابم هی مهربونیشم وسعت میگیره:( از همه بیشتر هم این مهربونیش برای منه و خواهرش:(... جالبه وقتی بهش میگم آخه تو چرا آنقدر مهربونی؟ میگه به تو رفتم دیگه مامان خوبم:(...

امروز از عصری حالم یه جوری بود. احساس کردم از این ویروس گوارشی های جدید گرفتم. پسرمم از اونور دچار استفراغ شده بود. دیگه احساس کردم احتمالا مربوط به غذای ظهر باشه که عدس پلو پخته بودم و شاید سردیمون کرده. شاید باورتون نشه اما هر چند دقیقه یکبار می آمد بغلم میکرد می‌گفت خوب شدی مامان؟ اگه تو خوب نشی منم خوب نمیشم:( اگه تو خوب نشی من میمیرما:(... یا از اونور داشتم نماز می‌خوندم کنارم نشسته بود؛ باباش بهش گفت خیار بیارم؟ طالبی بهت بدم؟ یکدفعه گفت نه با این حال مامانم که چیزی نمیخوره نمیخوام:(

آخه با معرفت؛ با مرام؛ لوتی:( ؛ مهربون؛ مرد ۴ ساله من ؛ تو جبران تمام نداشته های منی توو زندگی پاره ی تنم:(

از عشق وافرش به خواهرش نگم که قبل از به دنیا اومدن خواهرش؛ همه بهم میگفتن مراقب باش بلا ملا سر خواهرش نیاره؛ چون خب پسر من خیلی شیطون و آتیش پاره ست:/ و در یه برهه ای از سنشم آسیب رسون بود به بچه های دیگه . مثلا هول میداد؛ گاز می‌گرفت. مو میکشید. موهای من بدبخت دسته دسته می‌ریخت:/ دستام همه کبود بود. خلاصه که روزگاری داشتم از دستش. که خب خداروشکر از این مرحله عبور  کردیم:/ و فقط شیطنت هاش الان مربوط به خودشه فلذا همگان معتقد بودن خیلی باید مراقب فرزند دوم باشم. اما کاملا برعکس شد. بینهااااایت خواهرشو دوست داره در حدی که مارو کشته:/ مثلا من دو دقیقه توو آشپزخونه باشم و دخترم گریه کنه مدام میگه مامان بیا پیشش! مامان صدای خواهرمو نمی‌شنوی مگه؟ اگر دیر بری و هی هم بگی نگران نباش الان میام؛ یهو پا به پای خواهرش گریه می‌کنه و مدامم میگه آخه من برات چیکار کنم؟ من بلد نیستم کاری کنم:(... به محض اینم که من میام میگه آفرین مامان به دخترت می‌رسی:/... از اونور یه بدبختیمون اینه که نمی‌ذاره باباش شیر بده یا قطره بده یا حتی بغل کنه. داد و بیداد و بزن بزن با باباش که تو خواهرمو بد میگیری یا قطره ش رو بد میدی می‌پره توو گلوش. چون یبار باباش قطره داده پریده توو گلوش الآنم عین ابر بهار گریه می‌کنه که مامان بچمون هلاک شد بیا از بابا بگیرش. از اونور کافیه مو روی صورتش باشه داد میزنه وااای مامان مو روی صورتش! هرکس بخواد بوسش کنه یا بغلش کنه از فامیل ؛ بهشون میگه دهنتونو شستید؟ دستاتونو شستید؟... موقع بیرون رفتن از خونه هزار بار میگه خواهرم پس چی؟ خواهرم جا نمونه. جالبه حتی قربون صدقشم میرم میگه خواهرم پس چی اونم بگو. به قدری دوسش داره و مراقبشه که انگار یه مرد کامله:(... نگم از لحظاتی که مثلا باباش یه چیزی به من بگه و این معنیشو ندونه؛ و فکر کنه چیز بدیه سریع میاد جلوی باباش صداشو کلفت می‌کنه میگه به مامانم چی گفتی؟ به من بگو به من بگو!:دی به مامانم نگو:(... یا از اونور خونه داد میزنه مامان بابا بهت چی گفت؟ حرف بد زد؟...

آخه خان داداش کوچولو:( مادر به فدات دلخوشی شیرینم. 

راستش فکر میکنم که به عنوان کسی که نزدیک به بیست ساله وبلاگ نویس بوده این پست رو اگر ننویسم ناکام از دنیا رفتم! اگر خوندید که هیچ ولی اگر این کتاب رو نخوندید با همه وجودم میگم حتما حتما حتما توی همین هفته این کتاب رو بخرید و حتمااااا بخونید. من این کتاب رو سالها بود میشناختم تعریفشم زیاد شنیده بودم ولی واقعیت فکر میکردم یه کتابیه مثل بقیه کتابهای خوبی که دارم و خب منتظر وقت و حوصله اضافه ای بودم تا بخرمش. اما خبر نداشتم که این کتاب یه شاهکاره؛ یه نعمته که خدا سر راهت قرار میده؛ یه نجات دهنده و معجزه ست مثل اسمش... بچه ها این کتاب وحشتناک فوق العاده ست... وحشتناک نگاه شمارو به زندگی عوض می‌کنه و حال دلتون رو خوب می‌کنه... من این کتاب رو خیلی اتفاقی چندین ماه پیش در بدترین روزهای زندگیم وقتی رفته بودیم انقلاب یه چیز دیگه بخریم؛ خریدم.... همسر کتاب نخون من شانسی هوس کرد اینو بخونه ... پا به پاش اشک می‌ریخت... آدم کتاب نخون تک تک تمریناشو انجام میداد... بعد اون من خوندم. و امان از وقتی که خوندم... امروز صد و چهل و پنجمین روزه که از خوندن این کتاب میگذره و من صد و چهل و پنجمین روزه که وقتی از خواب بیدار میشم سراسر دارم شکر گزاری میکنم و می‌نویسم... از کتاب «معجزه شکر گزاری» حرف میزنم. بچه ها این کتاب شمارو نجات میده... من در بدترین بدترین و بدترین روزای زندگیم خوندم... نمیتونم توصیف کنم وقتی میگم بد یعنی چی... یعنی شبا بالشم از گریه و غصه خیس میشد و این کتاب رو واقعا معجزه ای می‌دونم که خدا بهم داد تا حالم باهاش خوب بشه... ببینید من نمیتونم احساساتم رو بیان کنم و بهتون بفهمونم که اگر این کتاب رو نخوندید چقدر به خودتون ظلم کردید. توروخدا توروخدا و توروخدا اگر نخوندینش همین الان بخریدش و حتی یک روزم در خوندنش تعلل نکنید. تمریناشو انجام بدید که یک دقیقه هم در روز طول نمیکشه و ببینید چه دریچه هایی از رحمت الهی به سمتتون باز میشه... ببینید از شما چه فرد جدیدی میسازه...من الان صد و چهل و پنجمین روزه که یه آدم دیگه ای هستم با نگاهی دیگه... نگاهی که نمیتونم توصیفش کنم جز اینکه فقط بگم بخونیدش تا بفهمید چی گفتم بهتون...

اگر هنوز اینجارو می‌خونید و به من و آشپزیم ایمان دارید و قبلاً بستنی معجون کاله رو در زندگیتون خوردید یا نخوردید؛ دل بدید یادتون بدم توو خونه عین بستنی معجون کاله با همون طعم استاد کنید و بزنید بر بدن. 

دو عدد موز رو حلقه کنید بذارید فریزر یخ بزنه. بعد که یخ زد؛ توو غذاساز یا آبمیوه گیری یا هرچی از این دست؛ موزهارو با یک بسته خامه صورتی؛ یه مشت گردو؛ یه بسته بیسکوییت مادر یا هر بیسکوییت دیگه ای مثل پتی بور یا حتی ساقه طلایی میکس کنید؛ تهشم کنجد بریزید هم بزنید بذارید فریزر چندساعت بمونه. بعد هم بزنید روشن شید! 

امروز غروب وقتی داشتم کتلت درست میکردم و معین گذاشته بودم برام میخوند و کیف میکردمو از پنجره ی باز آشپزخونه بوی بارون میومد و غرق در افکار خودم بودم راستش هی ذهنم ناخودآگاه می‌رفت سمت خاطرات عجیب غریبی که شاید تو روز معمولی اصلا یادمم نباشه...

مثلا یاد یه آقایی افتاده بودم که در دورانی که میرفتم سرکار و خب تازه وارد محیط کار شده بودم شاید یه هفته؛ ایشون توی یه قسمت و بخش دیگه که درواقع مربوط به بخش ما نبود مامور خرید بود. یه آقای جوانی بود همسن و سالهای مثلا الانه همسرم..من ایشون رو حتی فکر کنم یکبارم رو در رو ندیدم که بخواهیم حتی یکبار به هم سلامم کنیم. من فقط گاهی از دور و گذری حین انجام کاراش دیده بودمش و صرفا فقط فامیلیش رو‌ میدونستم. همین مقدار اطلاعاتمم صرفا برای این بود که بدو ورود من به اون محیط کار با شروع اون بخش بود و شرکت جدید و مدیر عامل جدید  تازه داشتن نیروی کار بر میداشتن. ایشونم یه فرم داده بود خانومش به نام سحر پر کنه برداشته بود آورده بود داده بود توو بخش ما و منم از اینور اونور گاها می‌شنیدم تاکید داره خانومش پذیرفته بشه که خب نشد. حالا چرا و ایناشو نمی‌دونم . گذشت...  یه خانومی اونجا بود که با هم همکار بودیم و تقریبا همیشه و هر لحظه بغل گوش هم؛ یکی از اون روزا داشت تعریف میکرد که دیروز با یکسری از همکاران رفتن بیرون گردش ! اسم همکارایی که بودن و در اون گردش علمی!! حضور داشتن رو برام میگفت و از حرفایی که زده بودن مثلا برام تعریف میکرد. یه خانوم دیگه هم بود که برای همین خانوم خیلی میزد! خیلی! اینم داشت برام تعریف میکرد که دیروز توو جمع همکاران همه داشتن درباره اون خانوم زیرآب زن حرف میزدن و همه میدونستن و فهمیده بودن که فلانی زیرآب زنه! بعد یهو وسط حرفاش گفت آقای فلانی( همون مامور خریده یه بخش دیگه که ما حتی هیچوقت با هم در حد سلام علیک هم رو در رو نشده بودیم و اصلا همکار نبودیم و اصلا تر من کلا یه هفته هم نبود اونجا بودم و بقیه سالیان سال) گفته که خانوم فلانی هم( بنده یعنی) اونم معلومه زیرآب زنه و خوب نیست و ازوناست و خلاصه حرفای دیگه. این خانومم در جواب گفته بوده نه بابا این بنده خدا که تازه اومده اصلا؛ صداشم در نمیاد. دوباره اون آقا فرموده بودن که نه فکر میکنی؛ حالا صبر کن ببین!... خب ایشون که خودش منو ندید. بقیه هم که چیزی ندیدن و عمر همکاری ما تموم شد. امروز خیلی یهویی یاد شوهر سحر! افتادم که واقعا اون دنیا جواب منو چجوری میخوای بدی مرد؟! اصلا مرد حسابی تو منو تا حالا دیده بودی که پشتم حرف زدی؟ اصلا من عمرم اونجا یک هفته شده بود که تو حتی دورادورم بخوای از من شناخت داشته باشی؟ اصلا تو همکارم بودی؟ اصلا تو منو یک دقیقه دیده بودی؟! چجوری آنقدر راحت تهمت زدی و رفتی؟! چرا واقعا مرد؟ چرا دین و دنیاتو به چیزی که ندونستی فروختی شوهر سحر؟! اگر نبخشمت که چوب توو آستینت میکنن که! البته ناگفته نماند ایشون در همون ماه اولی که من اونجا بودم به خاطر اینکه کاراشو درست انجام نداده بود گویا اخراج شد ولی خب امروز یادش میکردم که چگونه آنقدر راحت گناه های منو بردی ریختی توو پرونده اعمال خودت:/ خب نوش جان! گوارای وجود... سبک بالم کردی!

یا مثلاً یاد یه بنده خدای دیگه افتاده بودم؛ این پسر برای مادر خودش خیلی گستاخ بود. کلا گستاخ بود. ولی وقتی زن گرفت شد موش. نکه زنش عالی بوده باشه. برعکس. زنش یه چرچیلی بود و حتی بهتره بگم یه بیشعور که هرکاری دوست داشت میکرد. حتی به راحتی آب خوردن به همون پسری که مادرشم حریفش نبود توو جمع جلو یه لشگر از اقوام مثلا می‌گفت گه نخور! این پسر در برابر این زن حتی نمیتونست بگه تو! ... میدونید در حین کتلت انداختن به چی فکر میکردم؟! درسته زنه واقعا گه بود( اون دنیا چوب توو آستین ما نکنن صلوات!) اما داشتم به این موضوع فکر میکردم که یه زن مخصوصا در رابطه با شوهرش خودشه که تعیین می‌کنه توو سری خور باشه یا نه قلدر! یا حتی حق طلب و‌حق جو. من یه وقتایی توو این پیج های روانشناسی میبینم مثلا زنه میگه شوهرم منو جلو اقوام خودش می‌زنه؛ به من هرچی دوست داره میگه! من صدامم در نمیاد اما باز اذیت می‌کنه/ یا امروز میبینم اون یکی میگه شوهرم منو تهدید می‌کنه فلان میکنم بهمان میکنم میرم زن میارم! بچه ها من به این فکر میکردم و میکنم که این رفتار و گاها مظلومیت و سکوت بیش از اندازه ی یک زنه که باعث میشه یه مرد راحت گستاخ بشه.

نمیدونم اون کلیپ عربی رو دیدید یا نه. یه خانوم عربی زنگ میزنه به مشاور یا حالا کارشناس دینی برنامه؛ میگه شوهرم همیشه منو میزد من هیچی نمیگفتم. یه روز دوستم گفت خب تو هم بزن. منم شروع کردم با شوکر زدن. الان یجوری شده همسرم از من می‌ترسه. رابطمونم خیلی سرد شده من دوست ندارم این کارو کنم ولی اگر نزنم اون میزنه! کارشناسم مرده بود از خنده. واقعا این حقیقته بچه ها! خیلی ها میگن شوهره میزنه یا تهدید می‌کنه یا ال و بل می‌کنه. میدونید چرا؟ چون می‌دونه زنه ازش می‌ترسه. ولی اگر زن حتی شده به زبون یه بار شجاعت به خرج بده توو چشمای طرف نگاه کنه بگه من ازت نمیترسم؛ دوتا اون میزنه؛ دوتام این بزنه هرچند زورش کمتره؛ هرچند نتونه! ولی شجاع باشه یا نقششو‌ بازی کنه؛ اگر دوتا ظرف شوهره میشکونه زنه هم دوتا بشکونه و نترسه از اون هیولا؛ اگر یه بار که تهدیدش می‌کنه به جای گریه بگه برو هر غلطی دوست داری بکن! اگر تحقیر می‌کنه عین خودش دوبار تحقیر کنه؛ اگر میبینه زورش بهش نمی‌رسه یه بار برداره گوشیو زنگ بزنه ۱۱۰ هرچند به الکی یا تهدید کنه الان به ننه و بابات زنگ میزنم و‌ گوشیو برداره و خلاصه ترسو نباشه هرچند واقعا هم‌ بترسه! خدا شاهده اون مرد جیگر نمیکنه بخواد بگه تو...جیگرم کنه حداقل کمتر میشه و نمیتونه همیشه قلدر محله باقی بمونه.. این خود فرده که با گلگی نکردن سر هیچی؛ با غر نزدن سر هیچی؛ با توو سری خور بودن؛ با اینکه هربار بهش حتی توو جمع ریده شد هیچی نگفت به طرف مقابلش این اجازه رو میده طرف هرجور دوست داره باهاش رفتار کنه. من دیدم زنایی رو که توو جمع حتی از شوهره کتک می‌خورن بعد میگن عیب نداره!! گه میخوری میگی عیب نداره! تو باید اون مردو پاره کنی اونجا:/

خیلی جاها میبینم و می‌شنوم که مثلا میگن اونی که دیر بهش برمیخوره و دیر ناراحت میشه از حرف های بقیه و این چیزا؛ خیلی عزت نفس داره و اعتماد به نفس داره که کارا و رفتارهای بقیه براش مهم نیست. اما از نظر من اصلا هم اینطور نیست. طرف یه ارزشی برای خودش باید قائل باشه. یه حد و مرزی بذاره. اگر کسی مرزهاشو رد کرد حداقل کاری هم عملا نتونه بکنه اما نقش ترسو رو‌ هم بازی نکنه.شده به زبون اما شجاع و حق طلب باشه. وگرنه این پسر مذکور همون پسر گستاخه دیگه. اگر زنشم عین مادرش مظلوم بود برای اونم گستاخ بود. ولی زنه گستاخ تر از خودش بود و نمیذاشت اون بفهمه مظلومه هرچند واقعا هم بوده باشه یا نبوده باشه. فقط نمیذاشت کسی جیگر کنه براش قلدری کنه. هرچند اونام جدا شدن!

یه توئیتی می‌خوندم چندوقت پیش نوشته بود اون آدم مهربونه و خوبه نباشید توو جمع ها که هرکس هرچی دوست داره میگه و هرکار دوست داره می‌کنه چون می‌دونه به شما برنمیخوره! اون آدم بیشعوره ی جمع باشید که کسی از ترس برنخوردن بهش نتونه حرف بزنه و همه بترسن و خودشون رو جمع و جور کنن!

گرچه نظر من اینه که اگر هوس کیک کردید برید سراغ غیر رژیمیش و ناسالمش چون من کلا ناسالم خورم. ولیکن اگر هوس یه کیک سالم و رژیمی و راحت کردید که روغن و شکر نداشته باشه و با خوردنش اعضای خانواده به روح پر فتوحم درود بفرستید اینو درست کنید.

اسمشم می‌ذارم کیک عسلی:

سه تا تخم مرغ رو با یک قاشق چای خوری هل کوبیده شده( یا وانیل یا هردو) و یک قاشق غذاخوری گلاب با همزن چندقیقه بزنید پف کنه. کرم رنگ بشه. اصطلاحا کف می‌کنه. همزنم نداشتید با دست بزنید کی به کیه!...بعد سه قاشق و نیم عسل اضافه کنید و با همزن دوباره بزنید. قاشق عسل سر پر باشه. بعد دو سوم لیوان آرد و‌یک قاشق چایخوری بکینگ پودر رو الک کنید بریزید به مواد و دورانی هم بزنید. بعدم یا توو فر یا قابلمه یا پلوپز بپزید. من با فر رو نمی‌دونم چون فر نداریم. ولی با قابلمه تهشو روغن و آرد بپاشید بعد موادو بریزید و با شعله پخش کن و حرارت خیلی کم بذارید بیست و پنج دقیقه حدودی بپزه بعد درشو باز کنید چک کنید با چنگال ببینید پخته یا نه. مواد نچسبید به چنگال یعنی پخته. یا هم میتونید در قابلمه رو کلا باز نکنید بذارید بوی کیک که بلند شد تازه برید سراغش. چون اگر در قابلمه رو زودتر از موعد بردارید کیک پفش می‌خوابه.

من امروز برای اولین بار کیک داخل پلوپز پختم. پلوپز من پارس خزره از این مدلایی که فقط یه گردونه داره و چهارتا رنگ( رنگ ته دیگ) و اون گردونه رو‌ روی هر رنگ ته دیگی که بخوای بهت بده می‌ذاری و برنج خودش می‌پزه. یعنی اوتومات و اینا نیست. اگر برای شما درجه ای و‌ ایناست که راحتید بیست دقیقه بذارید. اگرم عین مال منه که معمولا توو همه خونه ها پلوپزای عین منو دارن؛ موادو بریزید داخل پلوپز و روی هر گردونه ای خواستید بذارید مهم نیست. بعد بیست دقیقه چک کنید. من وقتی چک کردم کاملا پخته بود. پف کیک هم عالی بود. اینم بگم این حجم مواد کیک خیلی کمه بچه ها. برای همون اگر پلوپزتون مثلا ده نفره ست توو اون نپزید. مال من چهار نفره ست. ولی خیلی خوشم اومد و من بعد فقط داخل پلوپز میپزم. البته این نکته رو نباید فراموش کنید که داخل پلوپز ته کیک میسوزه دیگه! و فکر نمیکنم برای این مسیله چاره ای باشه چون بالاخره حرارت از پایینه و زیاد. 

بعد که کیک پخت یه کوچولو بخورید اگر شیرینیش اندازه بود که هیچ‌ . اما اگر نبود که قاعدتاً نباید باشه روی کیکو با چنگال سوراخ کنید بعد یه قاشق یا اگر دلتون خواست بیشتر عسل رو چند ثانیه بذارید داخل ماکروفر فقط یه کم شل بشه بعد بریزید روی کیک بعدم پودر نارگیل . این عسل رویی هرچی بیشتر بره به خورد کیک و همه جا باشه بهتره. حتی اگر دوست داشتید کیکو نصف کنید یه سری عسل و نارگیلم اونجا استاد کنید ولی همون روی کیکم چنگال بزنید و بریزید اوکی هست. 

خلاصه بخورید و بیاشامید ولی هرگز اسراف نکنید!

توو تنهایی و خلوت این ساعته ی خودم نشستم و بعد مدت ها هندزفری گذاشتم چاوشی میخونه من باید میرفتم با قطاری که برام آخرین گلوله ی آخرین خشاب بود...نمیتونم باور کنم یک انسان که من بودم دیروز داشت از شدت یه غم به فروپاشی میرسید و رفته بود از اسنپ دکتر یه روانشناس گرفته بود و گزینه متنی رو زده بود تا کسی نفهمه و بتونه حرف بزنه فقط. باورم نمیشه من از دیروز فقط نوشتمو نوشتم... اشک ها ریختم و نوشتم... زهرا خانوم دکتر فقط اومد وسطا گفت چندسالته؟ دوباره من نوشتمو نوشتم... دوباره فقط اومد گفت خودتو بخوای توصیف کنی چی میگی...من دوباره نوشتم و نوشتم... هزاربارم وسطاش نوشتم فقط بگید من باید چیکار کنم... من هی اشک ریختم و نوشتم... هی اشک ریختم و نوشتم... بعد دو روز اسنپ بهم پیام داد نظرتو بنویس!...مکالمه ما رو تموم کرده بود. این برای هزارمین بار بود که من از روانشناسای گه و بیسواد مملکت رکب می‌خوردم و هیچوقت برام درس عبرت نشده که هیچوقت هیچ کدومشون حتی یه راهکار مفیدم توو هیچ‌ مقطع زندگی و هیچ موضوعی نتونستن بهم بدن. 

دارم گریه میکنم اینارو می‌نویسم. من ناراحت نیستم از چس تومنی که دادم ؛ من از این پولا زیاد میریزم دور... من حتی ناراحت نیستم طبق معمول رکب خوردم و یادم رفت روانشناسی کشکه و داشتم به این باور می‌رسیدم که هیچ کدومشون نمیتونن کمکی بهت بکنن... من فقط از این ناراحتم که چطور میشه یه انسان دو روز تموم فقط نوشته باشه و گریه کرده باشه و توی درمانگر همه رو خونده باشی و از پشت کلمات اون فرد فهمیده باشی در چه گهی از غم و درد داره غوطه میخوره و حتی بهش گفته باشی داری تنهایی عمیقی رو‌ میگذرونی و فهمیده باشی یک انسان داره میپوکه که به تو پناه آورده و تو خیلی راحت صفحه رو بسته باشی و خوابیده باشی...

 

هرچی پسرم بزرگ‌تر میشه بیشتر میفهمم چرا مادرا آنقدر پسر دوستن. من نمیتونم حسمو‌ بگم ولی پسر یجورایی برای مادر هم پسره هم برادره هم پدره هم شوهره... یه حامیه واقعا عاشقه🥹 و این از همون بچگیه...

تازگیا وقتی میخوام به دخترم شیر بدم گردنم و کتفم از پشت میگیره... طوری که واقعا دردش برام آزار دهنده ست... نشسته بودم روی زمین و شیشه شیر توو دهن دخترم بود که به همسرم گفتم یدقه میای این گردن منو ماساژ بدی؟ اونم شوخی میکرد که پیرزن شدیو نازنازی شدی و خلاصه از این حرفا و چایی هم دستش بود و داشت می‌گفت دیدی اینا که بادکش میکنن یه چیز داغ میذارن؟ و بعد هی در عالم شوخی این لیوانشو که چایی تهش تووش بود؛ میذاشت روی گردن و کتف من... گرمای ملایمی داشت ولی یجورایی هم بیشتر از چندثانیه میموند تحمل کردنی نبود... یکدفعه در اون حین چایی رو ریخت توو گردنم!... هم سوختم هم نسوختم! برگشتم عقب که: چایی ریختی توو گردنم؟ می‌گفت نه والا خودش ریخت اومدم لیوانو کج کنم گرماش برسه؛ یهو ریخت... و منم شوخی میکردم که از تو بعید نیست از قصد بریزی... در همین وانفسا یهو پسرم که داشت با موبایل بازی میکرد اومد جلوی همسرم وایستاد؛ صداشو کلفت کرد گفت چاییتو بریز رو من؛ بریز رو‌ من... رو‌ مامانم نریز...

آخه من چجوری حسمو‌ بهتون بگم که چقدر دلم جوونه می‌زنه باهاش؟!

چهار ساله ی قشنگم:(

به شدت حالم بده و خستم... از یه دعوای حسابی برمی‌گردم... کلی جیغ زدم کلی داد زدم کلی حرف زدم.‌‌.. کاش میشد همیشه مهمون خونه مامان و بابا میموندیم و هیچ کدوممون ازدواج نمی‌کردیم. گاهی این عضوهای جدید خانواده یجوری دمار از روزگار آدم در میارن که تماااام خانواده رو در برمیگیره. کاش میشد هیچ داماد و عروسی به هیچ خانواده ای اضافه نمیشد.‌‌..همیشه یه خانواده خودش میموند و همخوناش ....

مرسی از تمام عروس و دامادهایی که یک خانواده رو میپوکونن...

میرزا مهدی یا همون مشت میرزا خان خودمون توو کامنت نوشته بود شیش ساله که خواننده همیم... نوشته بودم به جای این حرفا میرزا پاشو بیا خونمون با خانومت گل بگیم گل بشنویم. نوشته بودم درسته شصت پا کم حرفه ولی خودم یه بلبل زبونیم از اونا که جمع توو دستشونه:/... واران می‌دونه :/ همین چندسال پیش توو خونه قبلیمون که عادت داشتم پستامو با عکس میذاشتم یادم نیست چه عکسی بود ولی گویا تووش شصت پای همسرم پیدا بود. از اون روز تا حالا میرزا( نویسنده وبلاگ یک مشت حرف های خب که چی گونه؟!) اسم وبلاگو فقط:/... بله میگفتم؛ از اونروز تا حالا میرزا به همسرم میگه شصت پا.

الان که داشتم برای میرزا اینارو می‌نوشتم داشتم به این فکر میکردم چقدر چقدر و چقدر دوست داشتم یه روز همتون میامدین خونمون... چایی میریختم؛ میذاشتیم وسط... مثل فیلم ضیافت می‌دیدیم کی توو این سالها چی شد و چی نشد... مثلا لافکادیو می‌آمد...مثلا بانو ف می آمد... مثلا حضرت کازیمو می آمد...امیر شب های روشن می آمد.... اخ از تک تک شما بی معرفت های رفته...و تک تک شما عزیزان دل مونده و مرهم همیشگیم میامدین... مثل تموم مهمون های دنیای واقعیم.... قول میدادم کلی براتون چیز میز میپختم تا فکر نکنید یه عمر براتون بولوف زدم:دی...حیف که همیشه مثل بابا لنگ دراز دوست داشتم فقط سایه م روی دیوار باشه وگرنه شدنی بود همچین رویای شیرینی...

همه اعضای خانوادم سفرن و به معنای واقعی کلمه عید به دلگیرترین حالت ممکن میگذره برام. خانواده همسرمم که هیچ خبری نیست. معمولا دعوت میکنن ولی فعلا کسی دعوتی نکرده. کلا یه شب فقط مهمون داشتیم. ماه رمضونم هست و در طول روز همسرم روزه ست و نمیشه جایی رفت. بعد افطارم بخوایم جایی بریم هوا سرد شده و با بچه نوزاد می‌ترسیم. از طرفی برای یه بستنی خوردنم بخوایم بریم بیرون اونم تازه با ماشین نمی‌دونید چقدر با دوتا بچه کوچیک سخته و کلا عطاش رو به لقاش می‌بخشیم. سفره هفت سینمونم که کلا جمعش کردم سبزه ی عدسی هم که موقع خرید گفتم گندم میخوامو گفت گندم اینه و من برش داشتم و آوردم خونه دیدم عدسه! گندید و راهی سطل زباله ش کردم و خلاصه برای ما انگار نه عید نوروزی اومده نه عیدی رفته... همینقدر یخمکی سپری میشه!

من مامانمو میخوام:/

یکی از چیزهایی که منو خیلی آزار میده اینه که مهمون توو کار صاحبخونه دخالت می‌کنه! واقعا نمیتونم بفهمم چرا؟!

ببنید ما به صورت نرمال نهایت دو الی سه ساعت خونه ی میزبان مهمونیم. اگر یکسری عادت ها داریم؛ یکسری باید و نبایدها یا قوانینی داریم؛ باید برای خودمون و زندگی خودمون باشه و اون سه ساعت رو اگر باب پسندمونم نیست تحمل کنیم! 

قبل از اینکه بخوام برم بالامنبر؛ از همین تریبون اعلام میکنم بر روح پر فتوح اون عزیزی که اپن رو اختراع کرد! ... من به شخصه آشپزخونه های قدیمی رو که در داشت بیشتر می‌پسندیدم تا اپن که تمام دل و جیگر آشپزخونه و کارات رو همه دارن میبینن!... مهمون داشتم. با توجه به اینکه هرکاری توو آشپزخونه میکردم خب از سالن پیدا بود؛ داشتم روغن داغ میکردم بریزم روی برنج. اولا اینکه تعریف از خودم نباشه درسته که من توو آشپزی خودمو خیلی قبول دارم ولی اینجا جدای از خودمو پرو بودنم؛ باید بگم خود همسرمم بارها به صراحت گفته توو تک‌تک اعضای خانوادش دستپخت من از همه بهتره! اینارو نمی‌گم که بگم خیلی خوبم! میگم که بگم بقیه نواقص خیلی بزرگی توو آشپزی هاشون هست که واقعا باعث میشه فرق دستپخت من با بقیه اعضای خانواده همسرم به چشم بیاد. حالا بگذریم وارد جزییات نمیشم. یکی از فرق های بزرگم با مثلا خود مادر همسرم اینه که مادر همسرم برنج خارجی میپزه همیشه. برنجا معمولا خشک و بی روغن. کنار غذا هم عادت نداره چیزی بذاره و من تقریبا از هر پنج لقمه دوتاش گیر می‌کنه توو گلوم! حالا با این وضعیت که من خودم دستپخت مادرهمسرم رو به زور میخورم و برنجاش از ساقه طلایی خفه کن تره! اونوقت وقتی اومدم روغن بریزم روی برنج از اونور سالن هی میگفت روغن نریز؛ روغن نریز؛ اون زیاده! و خب جواب من این بود که زیاد نیست به نسبت برنجم. برنج فکر کنید برای بیست نفر. روغن نصف شیر داغ کن. اشپزا می‌دونن اصلا زیاد نیست. اصلا ها. اما علیرغم اینکه میدید من اصرار دارم که زیاد نیست و میگم برنج هم زیاده خب! اما باز ول نمی‌کرد. راستش اگر چندماه پیش بود میگفتم چشم و نمیریختم! اما الان بعد از پشت سر گذاشتن یکسری روزها و کسب یکسری تجارب اصلا راستش برام مهم نیست کی چی میگه و نه از کسی میترسم نه برام مهمه. و من روغن رو خالی کردم! جالبه بعد خالی کردنمم باز می‌گفت زیاده زیاده! ... خب عزیز من برای تو خوبه که توو گلومون گیر می‌کنه داریم خفه میشیم؟ مهمان داری شما خوبه که برای مهمونا از بهترین مواد ‌و متریال استفاده نمیکنی مثل من؟ منم بلدم خودم برنج ایرانی بخورم برای بقیه خارجی بذارم. بلدم روغنامو برای خودم نگه دارم. بلدم ولی نمی‌خوام. 

حالا این هیچی.نصف مهمونا روزه بودن نصف نه. از همسرم پرسیدم شامو با افطار بیارم؟ میخوای ازشون بپرس!... چندبار پرسیدم و چندبار گفت هرجور راحتی همونو انجام بده. معمولا در اینجور شرایط جوابش همیشه همینه که کاریو که راحتی بکن. خوب منم دیدم دوبار سفره انداختن و ظرف و ظروف پهن و جمع کردن سخته؛ البته بماند که از دو نفر دیگه در جمع هم پرسیدم و اونام گفتن میخوای باهم بیار؛ بعد در حال سفره چیدنم یهو یکی از مهمونا که روزه نبود مخالفت سر سخت که الان شامو نیار! فرمودم دیر گفتی! با خنده... و بعد شامو کشیدم...

آقا توو کار میزبان دخالت نکنید. اگر عادت ندارید شام زود بخورید حالا یه شب زود بخورید آسمون به زمین نمیاد . اگر عادت به روغن ندارید دو کفگیر برنج بیشتر نمی‌خواین خونه میزبان بخورید که. پس یه شب هزار شب نمیشه. اگر یکسری عادت ها دارید برای خودتون نگه دارید. والا بخدا ما هم یکسری عادت ها داریم ولی میزبان هرچی بزنه میرقصیم باهاش!

قطعا این داستان را باید شنیده باشید که پیامبر یا یکی از معصومین زنی را دید که با وسواس و دقت خیلی زیادی یک خرما را دارد از وسط نصف میکند تا به دو طفل اش بدهد. و بابت همین عادل بودنش خدا او را از اهالی بهشت خواند...راستش را بخواهم بگویم من هم یک اپسیلون در نگاهم در ذهنم در نظرم در افکارم در وجودم بین دو طفلانم فرقی نیست برایم. تمام تلاشم را می‌کنم در تقسیم خرماهای زندگی برایشان عادل باشم. من خداوند شاهد است که هر دویشان را به یک اندازه دوست دارم.

از اولین چالش در همین راستا هم بخواهم بگویم این است که هر صبح دقیقا من بین شیر دادن به دخترم و گریه هایش و صبحانه دادن به پسرم و درخواست هایش مانده ام! چون همه با هم بیدار می‌شویم:/ اگر شروع کنم به دخترم شیر بدهم پروسه ی شیر دادن و باد گلو گرفتن و اینها خودش یکساعت زمان میبرد چون دخترم را بعد هر شیر بیست دقیقه هم باید در هوا نگهداری کنیم! تا پس ندهد. اگر بروم سراغ صبحانه؛ پسرمم به همین منوال تا دانه دانه لقمه بگیرم و اینوسطا تازه اگر او یک جا بنشیند و وسطا سراغ بازی و تلویزیون نرود و لقمه ها را پشت هم بگیرد از بنده! او هم زمان خودش را میبرد.

خلاصه حالا که داشتم تند تند نان ها را کوچک میکردم و رویشان پنیر و گردو میگذاشتم و میچیدمشان داخل بشقاب تا ببرم برای پسرم و بعدش بدوم برای دخترم شیر درست کنم و اینوسط صدای گریه دخترمم را میشنیدم؛ خواستم بگویم خدایا من میخواهم عادل باشم فقط گاهی نمیدانم دقیقا چه غلطی باید بکنم:/

+ چون میدانم عاشق و پر پر نوشته های من هستید! باید عرض کنم دو تا پست هم قبل این برایتان بالای منبر رفتم از دیشب. نخوانده از اینجا نمیرویدا:/ ( 

من روانشناس ها را اصولاً قبول ندارم یعنی علم روانشناسی را. اینکه چرا چون احساس میکنم کمکی به کسی عملا نمی‌کنند و در نهایت همان حرف ها و راهکارهایی را میدهند که خودت بلدی!... اما خب در این بین پیج یک روانشناس آقا را دنبال میکنم. او به میزان قابل توجهی با بقیه فرق دارد. او حرف هایی میزند که تقریبا هیچکس نمی‌زند. مثلا با عکس و تصویر نشان میدهد چه مدل لباس هایی اگر زن بپوشد برای مرد جذاب است! و البته که در بعدهای دیگر هم حرف هایش با بقیه متفاوت است. 

امروز در باکس استوری اش گذاشته بود که باز عید شد و قهر آقایان شروع شد. خانم هایی که شوهرشان قهر کرده بیایند بگویند چرا تا راهکار بدهیم. خب هرکس که در این شرایط بود علتی گفته بود و او نیز راهنمایی ای کرده بود. اما یکی از زن ها خیلی جالب بود. او نوشته بود از شوهرم خرید میخواهم اما او میگوید بازار خراب است؛ چک هایم دست مشتری ها دایم برگشت میخورد؛ اوضاع کاسبی اش خوب نیست به هم ریخته است مدام ناله میکند من او را چکارش کنم؟!... هیچی عزیزم چمچاره!... واقعا یعنی چه که چکار کنم؟! دلم میخواست زنه را میشد دید تا بهش بگویم طرف زیر بار فشار اقتصادی دارد می‌زاید بعد تو خرید میخواهی بعد تازه چرا ناله هم میکند؟! ببخشید عزیزم که خاطرتان مکدر شد!

واقعا یعنی چه؟ نمی‌دانی باید در این شرایط مراعات کنی و کمک احوال باشی. روانشناس باید بهت بگوید مراعات کن؟!... ببخشید ناله هم میکند! 

راستش گمان میکردم این روزها آنقدر خیابان ها خلوت و بساط سفره هفت سین فروش ها کساد است که همه مانند من بوی عیدی نمی‌شنوند. اما خب حالا که صدای ترقه می‌شنوم خوشحالم؛ برای تمام آنهایی که دارند سیگارتی پرت میکنند؛ زنبوری ای هوا میکنند؛ آتشی روشن کرده اند و زردی تو از منی و  سرخی من از تویی میخوانند؛ برای تمام آنهایی که دلشان در این پایان ۴۰۳ خوش است. و خریدارم حال اویی که « نرو مریم میدونی عاشق چشماتم» را گذاشته است و من دارم صدایش را از پنجره باز آشپزخانه مان میشنوم؛ برای اویی که دارد با نرو مریم میخواند و می‌رقصد...حالت را خریدارم مرد!

به یاد تمام چهارشنبه سوری هایی که با عشق در خانه ی مادر بزرگ تپلوی سفید و مهربانم گذشت؛ آن روزها که از غم دنیا هیچ نصیبم نبود... به یاد تمام چهارشنبه سوری هایی که در منزل پدر و مادر عزیزم گذشت با عیدی های لای قرآنی شان که به رسم ترک ها در چهارشنبه سوری بهمان میدادند...امسال زردی ام را به آتشی ندادم و سرخی اش را نگرفتم...به جایش روی مبل نشسته ام و چای میخورم در تنهایی و صدای خوشی مردم را می‌شنوم...

خوش که نیامدی ۴۰۳؛ اما خوشا که میروی...

 

ساختمونمون یه سرایدار داره؛ علیرغم اینکه فامیلیش ایرانیه؛ اسمشم به خاطر علاقه ش به یکی از بازیگرای معروف قدیمی یه اسم ایرانیه البته میگه که به این اسم صداش کنن و نمی‌دونم اسم اصلیش چیه؛ اما خب افغانه... مرد خیلی خوبیه... یه زن و شوهر جوان هستن.. به نسبت بقیه همسایه ها با همسر من صمیمی تره ...مثلا ماهواره ش خراب بشه یا منقل بخواد برای جوجه کباب میاد سراغ همسرم...خانومش بارداره... الان اومده بود قبض شارژ رو بده...گفتم خانومتون خوبه؟ الان چندماهشه؟ بچه پسره؟ اسم چی میخواین بزارین؟ حتما خیلی خوشحالید نه؟...همه اینارو وایستاده بودم با چادر نماز جلوی در و می‌پرسیدم:/... اسم هنوز انتخاب نکرده بودن. در جواب سوال اینکه خوشحالی؟ گفت آره خیلی ولی وضع مالیم خوب نیست نمی‌خواستم مادرم می‌گفت حتما باید یه بچه داشته باشی! ناخودآگاه با خنده گفتم خانواده های ایرانی همینن دیگه ول نمیکنن! بعد که رفت یادم افتاد ایرانی نیست. البته الان به این نتیجه رسیدم اونام افکارشون در این زمینه شبیه ماست!... البته اینم گفتم که والا الان اوضاع مالی همه بده و فقط شما نیستید اما نگران نباشید خدا روزی بچه رو میده؛ با خودش روزی میاره و از این سخنان مادربزرگ گونه!

واقعا نمی‌دونم چرا یسری افکار منسوخ نمیشه. اینکه خانواده های ایرانی استحکام زندگی جوان هارو به داشتن بچه می‌دونن هنوز؛ واقعا منسوخ شده. قدیم بله؛ طرف برای بچه میسوخت و میساخت؛ الآنم هستن تعداد انگشت شماری که به خاطر بچه بسوزن و بسازن ولی اون ممه رو در کل لولو برد. کجا دیگه کسی میسوزه و میسازه؟ فقط اینوسط کرور کرور بچه ی نسل جدید طفلکی وجود داره که پدر مادر اونارو آوردن تا زندگیشون بهتر بشه اما دیدن نشد و ول کردن رفتن!...

حالا نمی‌دونم چقدر احساسات مادرانم درست باشه اما نمی‌دونم چرا همش احساس میکنم دخترم خیلی مظلومه؛ البته دور از واقع هم نیست که الگوی خودش رو برادر آتیش پاره ش قرار بده و دوتایی یه تنه یه لشگر رو حریف باشن که البته این احتمال بیشتر از احساسات بنده میتونه به واقعیت نزدیک باشه!:دی...الان که خوابیده بود از اتاق اومدم بیرون دیدم صورتش پره شیره؛ یعنی بالا آورده بود ولی صداش در نیومده بود و همون طور خوابیده بود...

می‌دونم حرفم خیلی مسخره ست و قطعا خواهید گفت خب همه مامانا اینطورن! ولی من خیلی دوسش دارم؛ خیلی🥹...یه وقتایی که به مامانم میگم نمی‌دونم چرا انقدر دوسش دارم؛ مامانم در کمال خونسردی و با یه حالت نگاهه عاقل اندر سفیه میگه طبیعیه چون بچته!:دی...

من هیچوقت چهارصد و سه رو فراموش نخواهم کرد...من توو ۱۴۰۳ هزاران بار مردم.. هزاران بار جون دادم... هزاران بار زجر کش شدم... هزاران بار قلبم تیکه تیکه شد... هزاران بار خودم رو تنهاترین آدم روی زمین دیدم...۱۴۰۳ برای من خیلی سخت گذشت... خیلی... انگار به اندازه ی هزارسال تووش بودم و روزگار پوستمو کند...به قولی: عامو سالی که گذشت چشمای مو توو تنهایی هام خیلی گریه کردن... خیلی... هیچکس نمیتونه بفهمه من چی میگم وقتی خیلی از شباشو توو تاریکی دعای هفتم صحیفه سجادیه گوش داده باشی و حس کنی بار رنجی که روی سینه ت قرار گرفته خارج از توان توئه و چشمات هی اشک بشن و بریزنو تموم نشن این اشک ها... من به اندازه ی تمام عمرم توی ۴۰۳ گریه کردم...من توی ۴۰۳ غریب ترین و تنها ترین و دل شکسته ترین آدم روی این کره خاکی بودم... من هزاران بار به مرز فروپاشی رسیدم... نمی‌دونم خدا چجوری شکسته هامو جمع کرد و بندم زد...اما زد...نمی‌دونم خدا چجوری هولم داد تا دوباره به زندگی ادامه بدم... اما داد... نمی‌دونم اصلا باهام چیکار کرد... فقط می‌دونم اون محشره... اون فوق العاده ست... اون خیلی بزرگه...به قول رضا صادقی: همیشه جای شکرش هست/ همه چیمون از اینکه هست میتونست بدترم باشه...نخواست بدترش کنه...اومد خاکسترمو از زمین بلند کرد؛ وصله پینم زد؛ گفت هنوز رهاتون نکردم...من نجات دهندم....

اینکه الان چهارتایی به استثنای دخترم که خوابه منتظریم کیک نارگیلی ای که با پسرم پختیم؛ بپزه و از این انتظاری که سر نمیاد داریم میخندیم؛ فقط یه چیزی داره؛ اونم شکر...خدای بلند مرتبه هزاران بار از تو سپاسگزارم...

۴۰۳ دوستت نداشتم؛ به من سخت گذشتی اما خب گذشتی...

مهم اینه فقط که خدایی هنوز دارم...

بعضی از آدم ها حالشون خوبه!... نمی‌دونم حرفمو میفهمید یا نه... بعضیا انگار درونشون سبزه... امروز داشتم زیر یه هوای نیمچه بارونی در حالی که بچه ها رو به باباشون سپرده بودم و برای خودم خیابون گردی میکردم و به هوای خرید دو کیلو خیار و سیب زده بودم از خونه بیرونو شاهینم توو گوشم میخوند « اگه فردایی باشه من با تو می‌سازم/ برد من وقتیه که به تو میبازم» و حالا گوشی های هندزفری رو درآورده بودمو داشتم برای پسرم از مغازه داری که یه سبد جوراب بیرون از مغازش گذاشته بود جوراب انتخاب میکردم؛ به آقایی که فروشنده بود گفتم سلام...یه پسر عینکیه تپلی بود که یهو وقتی کلمات از دهانش خارج شدن انگار هر واژه ش زیر بارون گل میداد!... گفت سلام بر تو بانو؛ سلام مهربان؛ سلام عزیز...شاید برای بعضیا خوشایند نباشه اما از اونجایی که سالها قبل یه همکاری داشتم که همین مدلی بودو وقتی می‌رفتی توو بطن شخصیتش می‌دیدی این آدم چقدر فراجنسیتی نگاه می‌کنه به موجودات و درکش برای همه مقدور نیست؛ حالا راحت تر میتونم تشخیص بدم بعضیا مثل همون همکارم چقدر نگاهشون به موجودات و مخلوقات خدا فراجنسیتیه...مثلا اون همکارم که میگم؛ یهو مثلا به یکی از خانوما می‌گفت عه خانم فلانی چقدر چتری بهتون میاد؛ بعد یه آقایی از اونور میزد به پهلوش که خجالت بکش به خانوما نمی‌گن که! منظورش مثلا این بود هیز نباش! و همکارم هاج و واج نگاه میکرد و اصلا نمی‌فهمید اون چی میگه!...چون خودش عمیق تر از این حرفا بود...رفتم توو مغازه که حساب کنم دیدم داره به بقیه همکاراشم یاد میده که تمرین کنن کسی اومد بگن بانو! و هی به شوخی می‌گفت به خانم بگو سلام بانو! بگو! تمرین کن... دوستشم با خنده گفت سلام بانو... منم خندم گرفت...قبلاً هم ازش خرید کرده بودم...بهش گفتم ماشالا چقدر شما خوش انرژی هستید...یهو با ذوق گفت چاکرم؛ بخدا دوساعته دارم با اینا تمرین میکنم هرکی میاد بهش بگن بانو... به شوخی گفتم اینجا ایرانه ها! بگید بانو یهو شوهره سر میرسه! بگی مادر طرف بهش برمیخوره! بگی خواهر باز یجور دیگه... یهو دوستش گفت والا اونروز یه پیرزنی اومده بود بهش گفتیم مادر یهو یه چیزی برداشت پرت کرد سمتمون...از مغازه که اومدم بیرون به این فکر میکردم چقدر بعضیا حالشون خوبه...

امروز زنگ زدم مرکز پاسخگویی به سوالات دینی؛ یه مرکزیه درس خونده های حوزه به عنوان کارشناس پاسخ میدن به سوالات شرعی و تاریخی و اخلاقی و ... من قسمت خانم هارو گرفتم و یه خانومی پاسخگوی من بود... سوالم این بود که من تازه زایمان کردم و ۴ روز اول ماه رمضون رو روزه گرفتم اما دیروز دیدم شیرم خیلی کم شده و تقریبا ندارم امروز دیگه نگرفتم. میخواستم بدونم هزینه کفاره چقدره و با توجه به اینکه من یکسری روزه های قضا در بچگی هم دارم کفاره ی اونا چجوری میشه؟!

به سوال من دقت کنید! من نخواستم بپرسم آیا روزه باید بگیرم یا نه؟! من نپرسیدم روزه های فضای بچگیم چندروز باید حساب بشه؟! ... چرا؟ چون من خودم به اندازه هزارسال سرچ کرده بودم قبلش و پرس و جو کرده بودم و فتوای همه برای مادر شیرده اینه که اگر شیرش کم بشه یا برای بدنش ضرر داشته باشه واجب نیست. حالا اینوسط حتی فتوا هم داریم اگر بترسه که ضرری وارد میشه یعنی خوف داشته باشه که اگر بگیره مثلا شیرش کم میشه یا نه؛ حتی در این شرایطم که فقط ترسش باهاشه بازم واجب نیست. یعنی خلاصه ش این که مادر باید ببینه روزه برای خودش یا بچش ضرر داره؟ شیرشو کم می‌کنه یا نه؟ بعدش اگر اینا بود واجب نیست. حالا بماند که فتواهای کلی تر هم وجود داره من باب روزه که میگه اصلا ملاک تشخیص ضرر داشتن یا نداشتن خود فرده!... حالا من با این وجود که اینارو میدونستم؛ عالم و آدمم بهم گفتن روزه نگیر اما گفتم نه تاثیری ندارد و میگیرم و افطار تا سحر میخورم ...اما دیروز وقتی دیدم عملا شیری نیست دیدم واقعا تاثیر گذاره و تصمیم گرفتم روزه نگیرم. 

خب این خانم اصلا کاری نداشت من سوالم چیه؛ تا فهمید من شیر خشکم میدم خیلی قاطع و محکم هی میگفت نمیتونی روزه نگیری!! باید بگیری! وقتی بچتو میتونی با یه چیز دیگه سیر کنی روزه بهت واجبه! منم دست آخر دیگه گفتم خدا راضیه یعنی شیر من خشک بشه چون دارم شیر خشک میدم؟! بعد خب تغذیه بچه من هم شیر مادره هم خشک! تنهایی شیر خشک نیست که؛ منم نمی‌خوام شیر مادر نخوره!... خلاصه ایشون کوتاه نمی‌آمد و می‌گفت پس امروز خوردی دوباره سه روز بگیر! حالا بماند که سوال بنده همچنان این نیست و من تصمیمم رو درباره این موضوع گرفته بودم. هی هم وسطا میگفتم ببینید سوال من چیز دیگه ای هست. الان کفاره رو روزانه چقدر باید حساب کنم؟ بعد اگر قضای روزه هامو تا سال بعد نگیرم باید هرسال کفاره تاخیر حساب کنم؟ مثلا بچگیامو قضاشو نگرفتم کفاره ش چجوری میشه؟! ایشون درباره بچگیامم مدام میپرسید چندروزه قضاهات و منم مدام میگفتم نمیدونم؛ مادرمم یادش نیست. شاید باورتون نشه ولی من جواب سوالامو نگرفتم که هیچ؛ تهش ایشون با عصبانیت و تندی فرمودن شما وسواس داری برو پیش مشاور:/ علیرغم اینکه با پوزخندی داشتم میگفتم اتفاقا اصلا وسواس ندارم توو احکام یهو فرمودن من پشت خطی دارم و به سلامت!...

از همین تریبون خواستم بگم دلیل اینکه اینهمه مردم از دین گریزان شدن کاملا واضحه!... اونایی که در دین مدعی هستن در زمینه اخلاق کمیتشون لنگه... اخلاق از هر نظر!...اگر مذهبی هستید اگر مدعی دین داری هستید یا هستیم یا هستم یا مون نره پیغمبر همین دین رسالتش اخلاق بود. فلذا به کجا چنین شتابان؟! و شما کارشناس عزیزی که در ماه مبارک رمضان نشستی اونجا سوالات شرعی مردم رو جواب بدی؛ اگر اعصاب نداری چرا نشستی اونجا خب؟! معلم اخلاق کی بودی تو؟!

اگر بخوام از سختی ها یا غیر سختی های بچه دوم بگم خب این پستی که ایشون باشن رو اختصاص میدم به مورد غیر سختیش! ... راستش به ضرص قاطع میگم اونقدری که بچه داری با بچه اول سخت میگذره با بچه دوم نمیگذره! بله کاملا درست خوندید‌ و اگر قصد بچه دار شدن دارید و میترسید بیارید؛ نترسید از اینکه عن و گهتون قاطی بشه. چون قبلش عن و گهتون با بچه اول قاطی شده رفته؛ دیگه دومی دقیقا وسط همون عن و گه قبلی میاد( دیگه نمی‌تونستم واضح تر از این توضیح بدم. امیدوارم که حق مطلب ادا شده باشه). یعنی اینکه آدم وقتی یدونه بچه داره فکر می‌کنه چقدر همه مراحل بچه داری سخته! چرا؟ چون تجربه نداره و همه چیزو برای اولین بار داره تجربه می‌کنه. مثلا من یادمه سر فرزند اولم تا ماه ها از ترس رو به چهره ی فرزندم می‌خوابیدم و دنده به دنده هم نمی‌شدم که یه وقت پتویی چیزی نیفته روش خفه بشه یا کلا اتفاق دیگه ای بیفته! و آدم تا وقتی یدونه بچه داره فکر می‌کنه چقدر بچه داری سخته؛ ولی وقتی دومی میاد تازه می‌فهمه چقدر با یدونه همه چیز راحت می‌تونسته باشه و چقدر آزاد می‌تونسته باشه و چقدر حتی وقت می‌تونسته داشته باشه برای خودش که فکر می‌کرده نداره! و چون شما زندگیتون از قبل با بچه اول حساااابی شخم خورده و تغییر کرده دیگه بچه دوم چون وسط اون تغییرات و شخم ها میاد درواقع شما بی حسی و درواقع اصلا وجود بچه دوم و سختی هاش رو حس نمیکنی چون هنوز درگیر همون عن و گه قاطی شده ی قبلی و حالا اینم که اضافه شده خیلی تاثیری در عن و گه تر شدن اوضاع نداره:/ خلاصه اینکه اونقدری که بچه داری با بچه اول سخت میگذره با دومی اینطوری نیست. البته گول اینو نخورید که بگید پس با سومی و چهارمی که دیگه اصلا نیست! چرا اونا هست! هرکی سومی و چهارمی رو داره معتقده داره پاره میشه و به ملکوت اعلی میپیونده... پس اگر علاقه به تولید مثل دارید روی همون دومی تمومش کنید. بیشترش خیط میشه اوضاعتون. از بنده گفتن بود!

تولدمه...

خوابیدم روی تخت توی خونه ی مادر و پدرم... پسرم سمت راستم روی تخته؛ دخترم روی زمین و‌ سمت چپم کنار مادرم... چی میخوام توو این لحظه از خدا وقتی مادر و پدرمو دارم و دو طفلانم کنارم هستن؟! هیچی جز هزاران بار شکر... عروسکم چند روزی میشه که به دنیا اومده... به معنای واقعی کلمه عروسکه... کپ کپ خودم... از سر تا پا شبیه خودم انگار که خودمو کوچولو کردن... من که باورم نمیشه مامان دوتا بچه شدم اما خب قلب من حالا دو قسمت مساویه؛ سه دنگش بنام عصای دستم و دردونم پسرم؛ سه دنگم بنام عروسکم؛ عزیز دل و جونم دخترم...

در واپسین روزهای بارداری به سر میبرم. یعنی افتادم به روزشمار...و خب باید بگم چندروز دیگه دخترم میاد. البته که دکتر تاریخ داده ولی گفته ممکنه تا اون تاریخ اورژانسی بشی و هر اتفاقی افتاد دیگه وسطا بیا بیمارستان. برای همون با اطمینان نمیدونم اصلا چه تاریخی میشه. چون هر لحظه آماده ام...و در همین روزهای اخر و درست در روزهایی که خدارو شکر میکردم که امسال سرما نخوردیم پسرم مریض شده و طبق معمول منم ازش گرفتم و پینیسیلینی شدم امروز و فردا به همراه کلی چرک خشک کن... از سختی ماجرا همین بس که هیچکی گردنم نمی‌گرفت امروز! دکتر عمومی می‌گفت باید پینیسیلین بزنی ولی نمی‌دونم با توجه به اینکه زایمانت نزدیکه بتونی یا نه برو از دکترت بپرس. به منشی دکتر زنگ میزدم گوشیش خاموش بود. به بیمارستان و بلوک زایمان زنگ میزدم می‌گفت چون زایمانت نزدیکه با دکتر خودت مشورت کن؛ میگفتم خب منشیش خاموشه؛ می‌گفت به خودش بزن میگفتم شمارشو ندارم... می‌گفت دکتر شمارشو به بیماراش میده که؛ میگفتم خب دوساله گویا نمی‌ده... حالا شانس آوردم از چندسال قبل خواهرم شمارشو داشت. زنگ زدم میگه بزن اشکال نداره... رفتم تزریقات خانومه می‌گفت من میترسم زایمانت نزدیکه برو تست بگیر... هی میگفتم بابا من همیشه پینیسیلین میزنم؛ می‌گفت نه من نمیتونم. بعدم برو صبحانه مفصل بخور بعد بیا... با حال به شدت نزارم که اصلا نگم؛ اومدم صبحانه خوردم دوباره رفتم؛ تستم دادم دوباره میگه برو دستتو به دکتر نشون بده اگر اکی داد بزنم... خلاصه بعد از هفت خان رستم یه پینی زدم اومدم کلی شربت و قرص خوردم و به قول خانوم تزریقات چی آخه این چه وقته سرماخوردگی بود؟!

از اونور خودم به کنار؛ باید پسرمم ضبط و ربط کنم. در حال مریض داری از طفلمم هستم ... اندر احوالات دیگم بخواین بدونید به معنای واقعی کلمه دیگه بدنم نمی‌کشه:/ ...وااااقعا احساس سنگینی و ناتوانی وحشتناکی میکنم. شبا از پا درد نمیتونم بخوابم. این روزای آخر انگار هزارسال داره میگذره. همه میگن بخواب که بعدش با دوتا نمیتونی ؛ منم به همه میگم یه درصد فکر کنید بتونم بخوابم:/ خود پسرم و کاراش کافیه برای اینکه نتونم بخسبم. اینوسط دست از کارای خونه و بشور و بسابم نمیتونم بردارم و هرکی میگه کار نکن معتقدم میشه ایا؟ مثلا امروز توو فاصله ای که اومدم خونه صبحانه بخورم برم پینی بزنم؛ حالا شب قبلشم تا صبح برای پسرم توو اورژانس بخش اطفال بودیم و تا خود صبح نخوابیدم و خودمم جنازه؛ اما تا چایی دم بکشه تند تند ظرفارو چیدم ماشین ظرفشویی و مرغ و سوپ گذاشتم و آشپزخونه رو مرتب کردم و تمام تلاشم رو به کار میگیرم که خونه پاک و مطهر باقی بمونه و نترکه تا روز زایمان. و چون نمی‌دونم دقیق چه روزی میشه برای همون به همه هم اولتیماتوم دادم ریخت و پاش نکنن.

بخوام از دیگر اندراحوالاتم در این روزها بگم اینکه واقعا ماه آخر بارداری و این روزهای آخر خیلی سخته. سختیش در همه ابعاده:/ مثلا هر نیم ساعت یکبار باید بری دستشویی:/ شبا خواب نداری؛ پاهات درد میکنه؛ لگنت درد میکنه؛ نفست بالا نمیاد؛ گرمته؛ حوصله و حال هیچ کاری نداری ولی بدنتو به زور باید بکشی؛ دلت میخواد زودتر عین بادکنک بادتو خالی کنن راحت بشی؛ تا چند لقمه میخوری انگار تا زیر گلوت پر شده از غذا... راه رفتن برات سخته؛ نشستن سخته؛ دراز کشیدن سخته؛ نماز خواندن سخته؛ حتی به خودت رسیدنم سخته... خلاصه که سخته... 

و در نهایت من نمی‌دونم من باید برم بهشت خود خدا گفته بهشت زیر پای مادرانه!

سر پسرم اصلا به چهره فرزند فکر نمی‌کردم. حتی سوره هایی از قرآنم که می‌خوندم بیشتر در جهت صالح شدن بود نه زیبایی و چهره. الآنم فکر نمیکنم و واقعا سیرت و صالح بودن فرزند برام مهم تره ولی نمی‌دونم چرا خیلی دوست دارم دخترم شبیه خودم باشه... 

خلاصه اینکه اینروزا منتظر شازده خانوممم... از خدا میخوام عاقبت به خیری و خوشبختی بچه هامو ببینم و هیچوقت منو هیچ جوره با فرزندانم آزمایش نکنه...

راستی اصلا باورم نمیشه مامان دو طفلم!... من کی انقدر بزرگ شدم؟!