میدونید من از صبح تا ظهر داشتم یه کار تقریبا مسخره انجام میدادم. « کندن سلفون های ام دی اف»... یعنی جا کفشی؛ کمد دیواری ها یا هرجایی که ورقه های ام دی اف کار گذاشته شده توو خونمون؛ اینا روشون یه سلفون خیلی خیلی نازک کشیده شده که دیده نمیشه. اولشم اصلا نمیدونی که سلفونه. یعنی من که نمیدونستم. فقط میدیدم هی دارن پوسته پوسته میشن تا اینکه زنگ زدم به نصاب و اون گفت که روی ورقه ها سلفونه باید زیرشون سشوار بکشید بعد بکنید. بدون سشوار تقریبا هزارسال نوری طول میکشه. کاملا چسبیده! کاملا... با سشوار گرم میشه و راحت تر میشه کند ولی همونم طاقت فرساست. همون دوسال پیش جاکفشی رو کندم که توو چشم بودو سلفونش باعث میشد کثیف دیده بشه ولی بقیه جاها رو نه. راستش معلوم که نبود هربار روی همونا رایت میزدم و یه دستمال؛ از طرفی بدمم نمیآمد با سلفون بمونه و کمتر آسیب ببینه. تا اینکه قسمت ستون خونمون که دادیم دورش ام دی اف زدن ؛ چند وقته اسباب بازی پسرم شده و هربار یه تیکه از سلفونش رو میکنه...امروز دیگه تا بیدار شدم داشتم دنبال سه راهی میگشتم تا سیم سشوار برسه به اون قسمت مورد نظرم. همسرم اولش گفت آره سه راهی داریم؛ بعدش که فهمید برای چه کاریه عرضه داشت بابا ول کنا؛ سشوارو بسوزونی برای یه مشما! ول کن بذار همینجوری بمونه...خب من ول کردم؟ نه... من ول کن نیستم اصولا... بدون سه راهی دیدم سیم میرسه... با کمک پسرم تا جاهایی که دستم میرسید و حتی از چهارپایه هم استفاده کردم؛ همه رو کندم... با اینکه چندین ساعت بود حتی یه چایی هم نخورده بودم؛ خیس عرق شده بودم؛ فشارم افتاده بود؛ اما برای اینکه سلفون های کنده کنده شده نره دهن دخترم تند تند خونه رو هم جارو کردم...
راستش الان که در سکوت خونه نشستم؛ سکوتی که حاصل نبودن پدر و پسره؛ چرا که رفتن جوجه ی کوکی بخرن!( جوجه ای که کوک میشه !) و پسرم مدتیه گیر داده به اون؛ و دخترمم خوابه دارم به این فکر میکنم که واقعا واقعا و واقعا زندگی با زن معنا پیدا میکنه... و شاید خود خدا هم وقتی دید آدم نمیتونه به زندگی مثل یه زن معنا ببخشه حوا رو آفرید! الله و اعلم... اینو جدی دارم میگم... بعضی کارا بعضی رفتارا مال مردها نیست... نگه نخوان؛ اصلا نمیتونن...من یه عمه داشتم؛ خدا بیامرزتش خیلی زن با سلیقه ای نبود تازه! ولی زن بود! هروقت میرفتیم خونشون شربت آلبالوی خونگیش درست شده بود... قاب های عکس روی دیوار صاف و مرتب بود... گچ های دیوار نریخته بود... کاغذ دیواری ها کنده نشده بود... نکه نشده باشن؛ نمیذاشت که بشن... چون زن بود... اما وقتی بعد عمم رفتیم خونشون؛ قاب عکسا کج بود؛ گچ های دیوار ریخته بود... چون دیگه توو اون خونه زنی نبود!..حتی اگه مردی نفهمه که این زنشه که داره به زندگی معنا میده اما این یه حقیقت غیر قابل انکاره...کی توی خونه حواسش هست که سلفون های ستون رو بکنه؟!..
زنه که روح میبخشه به یه زندگی...
خاک به سر من بکنن که بویی از زنانگی نبرده ام