بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

حول و حوش همین سه و چهار نصف شب دخترم بیدار میشه و شیر میخواد... البته که من اصولا مامانی ام که نمی‌ذارم بچه به صدا و گریه دربیاد و بگه شیر میخوام! خودم از روی علامت هاش میفهمم که دیگه باید بلند بشم شیر درست کنم... سر پسرم یادمه پسرم توو خواب شروع به وول خوردن که میکرد من درجا می‌فهمیدم وقت شیر خوردنشه؛ دخترمم همینه خیلی وول که بخوره و هی کله ش رو اینور اونور کنه توو خواب میفهمم!...از اونجایی که مامانی هم هستم که اصولاً خواب نداره و همسرم همیشه معتقده من چجوری سرپام؟! برای همون وول خوردناشونو میفهمم... از وقتی دخترم به دنیا اومده من پیش دو طفلان مسلمم می‌خوابم... بدین شکل که مامان وسط و یکی اینور و یکی اونور... تا صبح هم مشغول پتو کشیدنم که در حال پس زدنن!...تمام تلاش های دوساله ای هم که پسرم تکی می‌خوابید و عادت کرده بود دود شد رفت هوا. 

الآنم یک ساعتی میشه شیر دادم ولی دیگه خوابم نمی‌بره... در آن واحد به هزاران چیز مختلف فکر کردم... از گذشته بگیر تا آینده... از مرده ها بگیر تا زنده ها... از خاطرات بد بگیر تا خوش... خلاصه که خوابم نمیبره... البته یکساعتم هست دل‌پیچه و بیرون روی دارم و توو راه رختخواب و دستشویی ام ولی یادم رفته بود اینم خودش مزید بر علته که الان خوابم نمی‌بره... این وسط در حین افکار مهمم! افکار نامهم دیگه ای هم میاد سراغم مثل اینکه تن ماهی واقعا خوشمزه ست و میشه کسی دوسش نداشته باشه؟!... در عین حال دارم فکر میکنم دوساعت دیگه پسرم بیدار میشه و منتظر یه بازی هیجان انگیزه و من تازه داره اونموقع خوابم می‌بره و قطعا اون ول کن نیست و بهتره پس زودتر بخوابم اما خب چی؟ بله درسته؛ خوابم نمیبره... تکرار کنید... خوابم نمیبره... اما چرا بازی هیجان انگیز؟! ... چون که زیرا !... چون که پسرم منو در طول شبانه روز کچل کرده آنقدر که هر لحظه و ثانیه میگه بیا بازی!... تا دوسالگی خودش با خودش ساعت ها بازی میکرد؛ ولی بعد اون از اونجایی که به ننه ی برون گراش رفته؛ به شدت برون گراست و دوست داره با بقیه بازی کنه نه تنهایی. دنیا اسباب بازی هم بخری باز میگه تو هم بیا...

دیگه دیروز رد داده بودم میگفتم برو فقط به بابات بگو... آنقدر که هر ثانیه به من میگی بازی بازی! بابا جان دوبارشم برو به پدرت هی بگو بازی بازی ... خودشم خندش گرفته بود منو دست مینداخت هی به مسخره می‌گفت مامان بازی مامان بازی!... دیگه با کلمه بازی کهیر زده بودم. بعد مامانا می‌دونن بچت میگه بیا بازی یه حس عذاب وجدان بدی هم به آدم دست میده که براش وقت بذارم و بازی کنم و اینا... ولی باباجان بخدا مادر هم یه آدمه؛ دو دقه تا میاد میشینه بعد کلی کار یا فارغ شدن از اون یکی بچه تازه میخواد یه چایی بزنه روشن بشه یا موبایل دست بگیره؛ از اقصی نقاط خونه می‌شنوه که بازی بازی... دیگه دیروز میگفتم برو با بابا... دیگه یه دیوونه ای شده بودم باید می‌دیدید...رفته بودم بلیز همسرمو می‌کشیدم( خواب بود) که جون جدت پاشو اینو ببر پارک یا توپ بازی کن یا کلا باهاش باش منو ول کنه... جالبه از اونورم پسرم می‌گفت من پارک نمی‌خوام توپم نمی‌خوام بابا بازی های خوب نمیکنه!... بازی های تو خوبه پس پسرم که تمام دل و رودمونو دراوردی؟! عشق دزد و پلیسه... بدین شکل که یا تو دزدی یا خودش؛ بعد پلیس میفته دنبال دزد؛ توو خونه باید بدویی؛ بعد پلیس میگیرتت؛ بعد مشت و لگده که میاد سمتت! نقشت چه پلیس باشه چه دزد فرقی نداره زیر مشت های ایشونی... فقط بازی های این مدلی بازیه...بقیه بازی نیست متوجهید؟:/...حتی جالبه که شبکه پویا به برنامه داره به اسم بازیه تمیز کاری. بچه ها پا میشن با مامان و بابا خونه رو تمیز میکنن. اونروز به من میگه من خیلی از این برنامه بدم میاد. من اصلا بازی تمیز کاری رو دوست ندارم. تمیز کاری بازی نیست مامان؛ کار خونه ست:/... درسته پسرم!:/...

هیچی دیگه دیروز یهو یاد یه کلیپی از اینستا افتادم و خودمو نجات دادم گفتم یه بازی جدید و هیجان انگیز یاد گرفتم ولی فردا انجامش باید بدیم. اونم بدین شکله که اسباب بازی هاشو می‌ریزی توو آب می‌ذاری یخ بزنه... بعد که یخ زد یه چکش میدی دستش یخارو بشکونه اسباب بازی هاشو دراره... خب بسی مورد استقبال واقع شد و ذوق فرمود... ولی تا همین چند ساعت پیشم پدر فریزر رو درآورد از بس رفت اومد تا ببینه یخ زده یا نه و الان فقط به امید همین بازی داره شب رو صبح می‌کنه... خلاصه یکی دو ساعت دیگه که انشالله و به حول و قوه الهی چشم باز می‌کنه میخواد بگه مامان بازی و امان نمی‌ده یه صبحانه حداقل بخوریم... فلذا با اینکه می‌دونم چی در انتظارمه باز خوابم نمیبره!...بله... مارو خواب نمیبره...

نظرات (۲)

خیلی بامزه بود

یادم اومد من بچه بودم چقدر بازی های مامانمو دوست داشتم و برعکس بابا نه اصلا.

پاسخ:
مامانتون چه‌ بازی هایی میکرد؟

اومممم نمایش اجرا می کرد همیشه.

عروسک انگشتی. عروسک هایی که می رفتن تو سر.

جای خالی گذاشتن یک جمله در کتابی که بار چندم بود خونده میشد.

نقاشی فراوون. از بچگی شطرنج یادم داد و این چیزا. عه الان داره زنگم میزنه همزمان...

پاسخ:
آخی...
مامان منم خیلی با حوصله بود توو بازی...
چه خوبه یادتونه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">