بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

توصیه من به شما جوانان اینه که وقتی ستاره ی منو میبینید که روشن شده روی اون پست نزنید، بلکه روی آدرس خود وبلاگ بزنید چرا که من معمولا یدونه پست نمیذارم و ممکنه چندتا پست گذاشته باشم اونروز و از نظرتون دور مونده باشه و خدایی نکرده نخونده باشید و اینجوری پست های منو از دست بدید:|

این ماه خردادِ سال ۱۴۰۰ را میتوانم به " چرت و پرت ترین خریدهای ممکن" نام گذاری کنم، به قدری در این ماه چرت و پرت خریدم به معنای واقعی کلمه که اگر جای شوهرم بودم به نشانه اعتراض جوراب هایش را که همیشه قلمبه شده گوشه ی پذیرایی میگذارد دیگر برنمیداشتم تا اخر عمر!

امروز تصمیم گرفتم رژیم را استارت بزنم و نان و برنج را حذف کنم، خب در راستای همین تصمیم بزرگ تا همین یکساعت پیش رژیم را رعایت کردم بعد دیدم دارم از گشنگی جان به جان آفرین تسلیم میشوم فلذا با گفتن تف توو رژیم، دست انداختم ساقه طلایی روی میز را برداشتم و پنج شش تایی خوردم و به این مقوله مهم فکر کردم که آنهایی که هرچه میخورند چاق نمیشوند ایشالا برن جهندم!

جدای از روند کلی مناظره! عینک مجری خیلی رو مخمه، هی درمیاره هی میزنه:|

اگر فرزند دارید و هنوز گمان میکنید مغز بادام خودتانید باید بگویم زرشک عزیزانم زرشک! شما دیگر بعد از تولد فرزندتان بادام زمینی هم نیستید و مغز بادام و گردو و فندق و کلا آنچه همه خوبان دارند در نگاه و نظر والدینتان میشود فرزند دلبندتان. در اثبات جمله ام همین بس که نشسته بودم و سرم در موبایلم بود که یکدفعه یکی کوبید بر سرم:| ... بله مادر عزیز تر از جان بود:/... گرچه مادر های های میخندید و علت کارش هم این بود که روی سر مبارک بنده یک عدد پشه دیده بود که برای اینکه شب نوه اش را نزند و نخورد، مادر در صدد قلع و قمع این پشه بی ناموس برآمده بود ولو با کوبیدن بر سر بنده! و حالا درست است که بعد از توو سری خوردن و به قتل رسیدن پشه مادر مرا بغل کرده بود و بوس میکرد و دلجویی میکرد بابت کاری که ناچار بود! ولیکن بنده درسی از این قتل گرفتم که برایم اتمام حجت بود؛ بله بنده فهمیدم پر بیراه نیست از قدیم الایام میگفتند نوه مغز بادام است و بچه خود بادام، البته به خیال بنده از نوع بادام زمینیش، شاید هم پوست و برگ بادام:|

تا همین صبح علی الطلوع که صدای کلاغ ها دیگر کم کم دارد در می آید در خواب و بیداری هی دعا کردم خدا به دل این پشه ای که وارد خانه شده بیندازد که پسرم را نزند به جایش مادرش را بزند!

ندا آمد که خدا میگوید اصلا مرزهای دعا را یک تنه جا به جا کردی!

عنوان: خطاب به پشه!

سالها قبل با دختری همسفر شدم برای چندروز که چاق بود اما شاد... یعنی خیلی چاق بود اما شاد هم بود. او میخندید او مانند بقیه چاق ها از چاقی اش خجالت نمیکشید و راحت جلوی بقیه روی ترازو میرفت و همه ۱۲۰ کیلو وزن او را میدیدند. همه به خودشان اجازه میدادند درباره نحوه لاغر کردن اش به او نظر بدهند و او خیلی پذیرا انگار که عاشق چاقی اش باشد میگفت من فلان بیماری را دارم و به خاطر آن بیماری ام نمیتوانم نخورم‌. حتی یادم هست او غیر مستقیم و مستقیم به یکی از همسفرانمان میگفت برای برادرش به دور و اطرافش بیشتر نظر بیندازد! و دروغ چرا من در دلم میگفتم چه اعتماد به نفس خوبی دارد!...او پاهایش از چاقی در راه رفتن هایمان میسوخت و حتی مرا به شوخی مسخره میکرد که در سفر رژیم گرفته بودم و کالری شماری میکردم؛ او میگفت تمام راه ها را رفته و الکی سفر را به خودم زهر نکنم و بخورم چرا که اگر برگردم میبینم نه تنها لاغر نکرده ام که بلکه چاق هم شده ام!. او انگار هیچ علاقه ای به لاغری نداشت و برای همان بقیه را هم تشویق نمیکرد...حالا سالها گذشته است؛ ما در سال ۱۴۰۰ هستیم و من از آن سفر جز یک مشت خاطرات، آدم ها و شماره هایشان از یادم رفته بود!... او آمد پیام داد حال و احوال کرد و من به شماره ناشناسِ افتاده روی گوشی ام گفتم شما؟ و او گفت من همان همسفرم!... بعد از کلی حال و احوال او لاغر شده بود، خیلی زیاد. حالا او یک دختر ۶۰ کیلویی بود که با من حرف میزد، فارغ از اینکه چگونه لاغر شده بود او از سختی های سال های چاقی اش میگفت، از اینکه چقدر اذیت شد، چقدر متلک شنید، چقدر اعصابش داغون شده بود و دیگر هیچ کجا نمیرفت. و من تازه فهمیدم آن دخترِ همسفر در آن سالها پشت نقاب شاد بودن اش چه رنج ها که نمیکشید اما خود را قوی نشان میداد، با اعتماد به نفس نشان میداد اما به قول چاوشی بخیه رو بخیه میزنم به تیکه پاره ی دلم...و فکر کردم چقدر سالها با حرف های مردم زخم خورد دل اش شکست انقدر که بیزار شد از زندگی و به لاغری حالایش میگوید زندگی دوباره! و چقدر ما آدم ها مزخرفیم و چقدر خوب بلدیم سالها زندگی را از کسی بگیریم و بعد شب ها راحت سر بر روی بالش بگذاریم. 

گریه چیست؟

گریه دوای درد آدم هایی ست که دردهایشان را به کسی نمیتوانند بگویند.

دلم میسوزه...

کشور روزهای دشوار...

شما را به مکالمه خودم و خواهرزاده ی دندان موشی ام دعوت میکنم تا با رسم شکل بفهمید بچه های الان کجا و ماهای بیغول مَشَنگ کجا!

خواهرزاده: خاله دلم میخواد پسرتو( اسم پسرم رو ادا فرمود) بگیرم بخورم قورتش بدم!

بنده: منم خاله!

خواهرزاده: خب خاله بگیر قورتش بده دیگه !

بنده: میخوام ولی دلم نمیاد آخه خاله!

خواهرزاده: خدا بگه قورتش بده قورتش میدی؟

بنده: نه خاله قورتش بدم دیگه کی اینجا باشه بچلونیمش؟

خواهرزاده: حضرت ابراهیم حضرت اسماعیل رو به خاطر اینکه خدا گفته بود برد به قربانگاه تا قربونیش کنه اونوقت خاله تو میگی نه؟!

:|