بیست و دوم فوریه

با توام
قاب عکس نارنجی
با توام
زرقبای پاییزی
در نگاهت حضور مولاناست
پا رکاب دو شمس تبریزی...

 

 

گمونم قبلا بهتون گفته بودم که شیر مزرعه ماهشام رو امتحان کنید. خیلی خوشمزه ست. البته که هرجایی یافت نمیشه و همه سوپرمارکتا نمیارن و منم شیر پرچربش رو امتحان کردم و از مزه ی کم چربش خبر ندارم. البته که شیر کاکائوشم امتحان کردم و اونم بسی خوشمزه ست و ماهشام شده برند محبوبم در شیر:/ ولی نکته اینجاست که من شیر خور و لبنیات خور نیستم‌. و همسرمم نیست. فلذا هر شیر و ماستی که میخریم نهایت یه ذره ازش میخوریم و بقیه ش اونقدر میمونه که میریزیم دور. اینبارم شیر توو یخچال که ماهشام بود کلا یه لیوانشو خورده بودمو بقیش مونده بود و آخرین روز انقضاشم بود و خب چون ماهشام بود دلم نمیامد بریزم دور انقدر که برام ارج و قرب داره:/... فلذا با حالی رو به مرگ هرطور شده کمر همت رو بستم این عزیز دل انگیز رو تبدیلش کنم به یه چیزی که خیلی هم نخوام سرپا وایستم. خواستم سوپ شیرش کنم دیدم قادر نیستم سرپا وایستم. برای همون تبدیلش کردم به دنت. یعنی نگم از طعمش که شخصا خودم مردم براش:(. ولیکن از اونجایی که خودم گلو درد شدید دارم نتونستم یکی دو قاشق بیشتر بخورم. پسرمم نخورد. همسرمم همون موقع که یه کاسه دنت دستم بود هی گفتم بیا بخور، در حالی که ته قابلمه ی دنتی رو میخورد با انگشت میگفت نه نیستم! ... خلاصه منم درسته که تمام تلاشمو کرده بودم که ماهشام حیف و میل نشه ولیکن دیدم خب کسی نمیخوره خودمم قادر نیستم بخورم توو یه عملیات انتحاری ریختم دور:/ بعد عصری همسرم اومده هی داره یخچالو بالا پایین میکنه میگه دنت ها کجان؟ میگم ریختم دور... میگه ریختی دور؟؟ چرا؟ ... میگم خب خودم که نتونستم بخورم تو هم گفتی نیستی!... میگه من گفتم نمیخورم که تو بخوری چون دوست داری، وگرنه دوست داشتم... :( ...خلاصه اینم از سرنوشت این دلبر که اینگونه ناکام از دنیا رفت و خورده نشد جز اندکی. 

دنتم که قبلا دستورشو نوشتم. خواننده زرنگا کجان؟ ...به ازای هر یه لیوان شیر، اول دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت رو با دو یا سه قاشق شکر و یک قاشق پودر کاکائو و یک لیوان شیر مخلوط. میذارید روی گاز تا سفت بشه. آخرشم کمی وانیل و یک قاشق خامه یا کره میریزید و میرید بهشت و تامام. 

بند بند استخونای تنمو دارن جدا میکنن. دلم میخواد از درد زار بزنم. واقعا خسته شدم دیگه از اینهمه ویروس. نمیدونم وضعیت کشور ما فقط اینطوره که تا پاییز میشه همه مدام مریضن یا جاهای دیگم عین ما بدبختن. یعنی با اینهمه پیشرفت علم نمیشه جلوی اینهمه بیماری رو گرفت؟ بابا بخدا من خسته شدم به شخصه. حداقل کاری که به ذهن من میرسه اینه که مدارس رو غیر حضوری کنن. دقیقا از تایمی که مدارس باز میشه بچه ها مدام مریضن و این ویروسا هی منتقل میشه. بخدا دیگه بدن من نمیکشه. من دارم از درد میمیرم و الان نشسته به زور با پتو نماز خوندم. روی پهلوهام نمیتونم بخوابم چون همه استخونام درد میکنه. دارم از لرز میمیرم. دلم میخواست یه شماره بود فقط برای اینجور وقتا که به اون شماره زنگ بزنی و گریه کنی و بگی بابا حال من بده توروخدا چیکار کنم؟... تب بچم روی ۴۰ مونده... نمیدونم دیگه چیکار کنم. ازتون بیزارم ویروسای بدون اسم.

 

یعنی برای یه مادر مطمئنم از سخت ترین و بدترین روزا، روزاییه که بچه ش مریضه‌. دردها و ناله ها و بیخوابی ها و همه اینها به کنار، داره جیگرتم کباب میشه اونوسط و هیچ کاری از دستت برنمیاد. خودم دارم میمیرم از بدن درد و لرز و سردرد و منگی، به چهره ی پسرم که نگاه میکنم همه دردام که یادم میره هیچ، حاضر بودم اون درد نکشه و به جاش من میکشیدم. تب بچم پایین نمیاد. دو روزه روی چهل مونده. درمونده و بیخواب، داغون و خسته، مستاصل نشستم بالا سرش هی پاشویه میکنم و با نگاه به قیافه ی گر گرفته و چشمای قرمز شده و بی حالی و ناله ها و گریه هاش انگار قلبمو خنجر میزنن واقعا.

این مادر بودن خیلی چیز عجیبیه، به قول مادربزرگ مرحومم آدم سنگ بشه ولی مادر نشه!

روی میز ناهارخوری نشسته بود و منم روی یکی از صندلی ها که مراقب باشم دست به لپتاپ نزنه و بذاره باباش کارشو کنه. همون طور که روی میز رو به روم نشسته بود یهو سرفه م گرفت و ناخودآگاه یه اشک از گوشه ی چشمم اومد. دستشو کشید روی صورتم که مامان؟ من، پیش‌‌‌‌ تو، بابا پیش تو، نترس!... یعنی من پیشتم بابا پیشته:(

واقعا نمیدونم چرا وقتی یکی توو کار خودش تخصص کافی نداره نمیره خودشو آپدیت کنه یا واقعا کارشو بذاره کنار و با جون بقیه بازی نکنه. پریشب با حال بسیار بد پسرمو بردم اورژانس یه بیمارستانی که بیمارستانشم سرشناسه. اورژانس خوبی داره، دکتر اطفالم همه وقت روز و شب داره و این خیلی خوبه. دکتراشم خوبن. خلاصه رفتم و برای تبش همون استامینوفن یا شیاف ۱۲۵ رو داد و برای حالت تهوع و اسهالم چیزایی داد که گرچه خودم میدونستم و داشتم از چندروز قبلش میدادم. ولی خب گویا باید اونارو ادامه میدادم. پسر من سرفه هم میکرد و گلوش چرک نکرده بود ولی خیلی شدید توو خواب و بیداری سرفه میکرد و علیرغم اینکه به دکتره گفتم ولی گمونم یادش رفت دارویی بده. حالا این قسمتش مهم نیست چون مادرا خودشون یه پا دکترن و تقریبا میدونن به بچشون چه داروهایی باید داد.

حالا پسرم دیروز از صبح تا نصف شب تب بالای ۳۹ داشت. و من دفعه ی آخر دیگه استامینوفن ندادم و بهش شیاف زدم. شیاف خیلی قدرت پایین آوردن تبش قویه و تقریبا بچه بعد یکساعت یخه، یخه..‌ اما هرچی میگذشت نه تنها تب بچم پایین نمیامد بلکه رفته بود بالای ۴۰... از شدت تب تمام مویرگ های چشمش قرمز شده بود. نا نداشت حرکت کنه. زنگ زدم اورژانس که من شیاف زدم ولی تبش بالاتر رفته. دوبار زنگ زدمو هردوبارم گفتن مقدار تبش خیلی بالاست و سوالاتی مثل اینکه پلک میزنه؟ بی حاله؟ پرسیدن و بعدم گفتم اصلا نذار خوابش ببره و حتما ببر مرکز درمانی. از اونجایی که پسرم هروقت مریض میشه چون توو حلق منه، منم مریض میشم، حالا اینوسط حال خودم افتضاح و بدنمو نمیتونم بکشم اینور اونور، بچه جلوی چشمم داره میسوزه توو تب و ما یه سناریوی تکراری رو داشتیم تکرار میکردیم!... واقعا نمیدونم مردها چرا برای دکتر بردن و رفتن انقدر مقاومت میکنن... یعنی چیزی که همیشه منو توو این روند مریضی فرسوده میکنه نه مریضی خودمه نه بچم، چک و چونه زدن برای دکتر رفتنه. جملاتی که همسرم میگه ایناست که الان ببریم دوتا مریضی دیگم از محیط میگیره و بذار پاشویه کنیم و دکترم الان فکر میکنی چی میده مگه؟ و خلاصه من در این راه همیشه هزارسال پیر میشم. حالا فکر نکنید من بی عرضه ی عالمم که بدون همسرم نمیتونم برم دکتر، خیر، من همیشه بهش میگم خب تو نیا، من خودم میبرم و جالبه اینم نمیذاره و حتی توو مدل پاشویه کردنم من هزارسال باید پیر بشم چون درجا بچه رو لخت میکنه میذاره توو آب، بچه ای که داره میلرزه!... چرا؟ چون مادر همسرم همیشه تب بچه ها و نوه ها رو اینجوری پایین آورده!... درحالی که پاشویه هم در حد یه دستمال نمداره که بکشی زیر بغل و کشاله های ران و ... . خلاصه اونایی که بچه دارن میدونن، عمده دعواهای زن و شوهری سر همین بچه ست:/...بعد اونوسط میگه زنگ بزنم از فلان کَسم بپرسم؟ میگم من اونو قبول ندارم مگه اون دکتره؟ یا میگه بیا پروفن بهش بدیم بیاد پایین. هرچی میگم بابا زیر ۴ ساعت نمیشه به بچه استامینوفن داد باز میگه مگه چی میشه؟ خلاصه طبق معمول بعد کلی کش مکش معمولا کم میاره و راضی میشه. جالبه من هیچوقت اصلا نمیخوام اونو شب و نصف شب بکشونم ببرم. ولی خودمم میخوام ببرم مقاومت عجیبی میکنه. توو راهم بهش میگم ببین فردا همین بچه تشنج کنه یا هر اتفاق دیگه براش بیفته توو آینده نمیگه که بابام نبرد، میگه مادر تو چرا نبردی؟ مگه تو مادر من نبودی؟ نه تنها این، بلکه خودتم میگی، میگی تو مادر بودی میبردی. بعدم هیچکی توو این دنیا از منه مادر دلسوز تر نیست به بچم، من تا ۴۰ سالگیه بچمم شده جنازمو بکشم ولی این بگه آخ میبرمش دکتر:/... واقعا شیوه تربیت و یه خونواده یه اثرات ناخودآگاهی روی افراد اون خونواده میذاره که خیلی عمیقه!... توو خانواده همسر من تقریبا جز یکی دونفر خیلی کسی به بچش نمیرسه چه توو لباس خریدن، چه اسباب بازی، چه دندون پزشکی بردن، چه مدرسه ی خوب نوشتن و چه هزارتا چیز دیگه. نه فقط بچشون که حتی به خودشونم. و خب من این مدلی نیستم. من هرماه بچمو میبرم دندوناشو فلوراید میزنم و گرچه خود همسرمم مخالف هیچ کدوم از اینا نیست ولی سر دکتر بردن ما همیشه داستان داریم. جالب تر اینکه برای دکتر بردن من نه تنها مقاومت نداره بلکه دایم میگه ببرمت دکتر؟ ولی سر بچه نمیدونم شاید واقعا میترسه‌ خبر از دلش ندارم. چون اورژانسم دیروز میگفت باید سریع ببرید یه مرکز درمانی تا احتمالا وریدی تزریق کنن؛ همسرم مدام میگفت بچه رو میبری الان کورتون تزریق میکنن به بچه و بدبختمون میکنی. 

بگذریم... بعد از پخش تکراری ترین سناریوی خونمون بالاخره حاضر شدیم ببریم دکتر. بله تبش ۳۹ بود و تا بردمو گفتم چی شده، دکتره گفت آخه شیاف ۱۲۵ به این بچه جواب میده؟ این باید یکی و نصفی بزنه. کلی هم دارو برای گلوش داد و من تمام مدت فکر کردم به دکتر دیروزی. واقعا چقدر مارو به زحمت انداختی خانم دکتر نابلد!

مادر همونیه که خودش با دوتا کاموایی زیر پتو، با تب و لرز، بچه ش هی از روش میپره و دنده هاشو سوراخ میکنه و میخنده؛ بعدم همون طور رو به موت و دراز کشیده با بچش توپ بازی میکنه و اون وسطا هم هنوز وقت نکرده یه استامینوفن خودش بخوره اما هر نیم ساعت یه بار تب بچشو چک میکنه. 

بزرگ که شدید یادتون نره مامان کی بود... مامان همون بود که با اینکه خودشم مریض بود و داشت میمرد اما تا صبح بیست بار بلند شد و دارو دادو تبتونو چک کردو زد پشتتون که سرفه نکنید و هزاربار رفت آب آورد، اسپری آورد، پتو کشید..‌درست وسط ثانیه هایی که خودش نیاز داشت یکی یه لیوان آب بده دستش، یه پتو بکشه روش... وسط ثانیه هایی که دلش میخواست فقط میتونست چندساعت پشت سر هم بخوابه...

 

دختر خیلی نازی بود... خیلی ناز... از این دخترهای ظریف و کوچولو با تمام لوندی های دخترانه... آرایش ناز، موهای بافته ی تا روی کمرِ ناز، لباس های بامزه ی ناز... وقتی در نگاه منی که خودم همجنس اش هستم او ناز بود، قطعا در نگاه خیلی های دیگر هم بود... همان طور که حرف میزد، حتی صدایش هم ناز بود... در تکاپو برای گذاشتن استوری در اینستا بود، از این کلیپ های تازه مد شده که مثلا امیرها بگیر نیستند و ممد ها بگیرند!... او هم میخواست گمانم در وصف حمیدها چیزی بگذارد و حمید ببیند!...حتی اسم اش هم بر نازی اش می افزود... عمیقا دلم میخواست بغلش کنم و بگویم تو با این حجم از نازی توروخدا برای جذب کسی کاری نکن، بگذار برای خواستن ات، برای داشتن ات، التماس کنند، بمیرند!

من از نصفه های حرف هایشان متوجهشان شده بودم. نمیدانم داستان چه بود اما پسر سی و هفت، هشت ساله ای بود با مادر گمانم شصت و خورده ای ساله... پسره عصبانی شده بود و میگفت مادر من هرروز به خواهرت، زن برادرت زنگ بزن یکربع ده دقیقه حرف بزن سلام علیک کن حالشان را بپرس و قطع کن. نه اینکه ۴۰ دقیقه حرف بزنی؛ وقتی ۴۰ دقیقه حرف میزنی ناخودآگاه وارد غیبت میشوی و سر از زندگی رعنا در می آوری، سر از زندگی نازنین در می آوری، سر از زندگی زهرا در می آوری و این یعنی روی فکرت تاثیر میگذارد... انصافا حرف های قشنگی میزد، حتی میشد بلند شد برایش کف زد؛ ولی راستش دچار حس دوگانه ای شده بودم، هم دلم میخواست بهش میگفتم آفرین خوشم آمد، هم دلم میخواست بگویم خفه شو دیگر... راستش مادرش داشت حرص میخورد و رو به رو را نگاه میکرد و اصلا جوابش را نمیداد تا بس کند. حتی دخترها را هم یکی پس دیگری از زیر نظرش میگذراند که به تصور من برای همین پسرش بگیردشان!... راستش او حرف های قشنگی میزد ولی مادرش دوست داشت او آن حرف ها را نمیزد...من هم مانده بودم بینشان درست مثل یک نخودی!

الان که وایستاده بودم گوشه خیابون و علف زیر پام سبز شده بود از بس اسنپ و تپسی ای یافت نمیشد. یه زن و مرد و دختر بچه ای از یکی از ساختمون پزشکای اطراف اومدن بیرون. پسره هی به دختره میگفت چرا اصلا به دکتر نگفتی دست و پاشم درد میکنه؟ دختره هم اول هی بی توجه به پسره دست دخترشو میگرفت میکشید که بیا مامان جان!... و خب در آخرم بالاخره جواب شوهرشو دادو فرمود:گذاشتی؟ هی وِر وِر وِر...پسره هم ساکت شد. خب میدونید دارم به چی فکر میکنم؟ به اینکه واقعا توو زندگی زناشویی باید یه حرمتایی رو بین خودمون بذاریم بمونه و خب این هیچی، دارم فکر میکنم واقعا آدم باید به شعور خودش، به فهم خودش، به شخصیت خودش احترام بذاره که اگر میذاشت هیچوقت به خودش اجازه نمیداد این باشه ادبیاتش...برای خودمون شان قائل باشیم! مرسی اه!